پارت بیست
پارت بیست
رفت بیرون و...
+چیشد؟
/هیچی، گلدون بود
&البته تا چند ثانیه پیش
+خدایا...*زیر لب*
-چیکار میکنید؟
+دارن اتاق اجوما رو خالی میکنن
-چی؟ تو الان باید پارشون کنی
+خب....به حرف تو گوش کردم، تو درست میگفتی...باید گذشته رو رها کنم تا به زمان حال و ایندم گند نزنم
-«تو قلبم احساس گرمی میکردم....نه به خاطر اینکه به حرفم گوش کرد...فکر کنم چون اینشکلی حرف میزنه قلبمو گرم میکنه... حالت دلربایی یا دلبری داره...ا..البته اون شکلی نه ینی خب...وای خدا باز چِت کردم🤦🏻♂️»
-ا..اها
*صدا زنگ در*
خدمتکار درو باز کرد و تهیونگ، یونگوک و کوک اومدن داخل
؛ سلااااااااام *داد*
+کوکیییییی
؛ هیوووونگ
رفتش پایین و پریدن بغل هم
؛ هیونگ مهربونممممم
~سلام
-سلام، چطوری؟
~راستشو بگم....کلافه و خستههههه
=همیشه همینه
-پس قراره بدبخت بشیم؟
=خب فقط وقتایی که واقعا خستس سردِ سرد میشه...البته نه با کوک، در هر صورت با کوک مهربونه و ناراحتش نمیکنه...ولی نمیدونم این یکی دو روزه چشه *تیکه ی اخر رو به ته نگاه کرد*
-اها
=دیان کجاست؟
-بالا
=مَمنان
*یونگوک رفت*
~راستی بیا یه چیزی بهت نشون بدم
-بده
~اینجانه...بیا تو حیاط
-اوک
*رفتن*
+خب بانی، بریم پیش بچه ها یا بریم یه چیزی بخوریم؟
؛ صبحانه نخوردم....گشنمه
+خب میرم یونگی هم صدا کنم چون اونم چیزی نخورده
؛ باشه
«از بغل هم اومدن بیرون و جیمین رفت سمت حیاط که تهیونگ یهو دوئید سمتم»
+یا خدااااا
~جیمیننننننننننن
-تهیوووووونگ، نکککککککن
تهیونگ رسید به جیمین و خواست گوشیش رو روشن کنه که یونگی گوشیش رو کش رفت و پشتش قایم کرد. هر دو به نفس نفس افتادن
+چه مرگتونههههه؟
~جیمین...راستش رو بگو، از کی با یونـ...
«که یونگی دهنشو گرفت»
-ببند در گاراژ رو...... تو چیکارمون داشتی؟
+کوک میخواست صبحونه گفتم تو هم نخوردی صدات کنم بیایی
-برو میام
+باشه...
*جیمین رفت*
-مگه کرم دارییییی؟
~حالا من که دارم شوخی میکنم...ولی خدایی دوسش داری که نزاشتی بگم؟
-چه ربطی دارههه؟
~پس باهمید؟
-اگه بودیم که با گفتنش مشکلی نداشتم چون خودش میدونه
~پس دوسش داری
-نههههههههه
~پس چرا بغلش کردی؟
-چه ربطی دارهههههههههه؟!!!!
*سه ساعت بعد*
+خببب، بیایید ببینم
-چته؟
؛ جونم؟
+میخواییم ببینیم که کیا باهم تو یه اتاق باشن
~باهوش، اینکه تصمیم گیری نمیخواد...نُه نفریم، سه تا گروهیم، سه تا هم اتاق، هر گروه میره تو یه اتاق
+ما الان یه گروهیم
؛ راست میگه، دیگه گروه منو تو و فلان نداریم. الان هممون یه باندیم
~با تو نبودم
+چه مرگته؟ خب راست میگه...از تو بیشتر میفهمه
٪خب بنظرتون واسه هر اتاق یه رئیس باشه اوکیه؟
-~/=؛ ✓& اره
+نه
✓&=؛ ~-/٪چرااااا؟
+چون اون شکلی احتمال خیانت میره بالا
-ینی هنوز به ما اعتماد نداری؟!
+واقعیتش....نه!
-مرسی
نظر؟
رفت بیرون و...
+چیشد؟
/هیچی، گلدون بود
&البته تا چند ثانیه پیش
+خدایا...*زیر لب*
-چیکار میکنید؟
+دارن اتاق اجوما رو خالی میکنن
-چی؟ تو الان باید پارشون کنی
+خب....به حرف تو گوش کردم، تو درست میگفتی...باید گذشته رو رها کنم تا به زمان حال و ایندم گند نزنم
-«تو قلبم احساس گرمی میکردم....نه به خاطر اینکه به حرفم گوش کرد...فکر کنم چون اینشکلی حرف میزنه قلبمو گرم میکنه... حالت دلربایی یا دلبری داره...ا..البته اون شکلی نه ینی خب...وای خدا باز چِت کردم🤦🏻♂️»
-ا..اها
*صدا زنگ در*
خدمتکار درو باز کرد و تهیونگ، یونگوک و کوک اومدن داخل
؛ سلااااااااام *داد*
+کوکیییییی
؛ هیوووونگ
رفتش پایین و پریدن بغل هم
؛ هیونگ مهربونممممم
~سلام
-سلام، چطوری؟
~راستشو بگم....کلافه و خستههههه
=همیشه همینه
-پس قراره بدبخت بشیم؟
=خب فقط وقتایی که واقعا خستس سردِ سرد میشه...البته نه با کوک، در هر صورت با کوک مهربونه و ناراحتش نمیکنه...ولی نمیدونم این یکی دو روزه چشه *تیکه ی اخر رو به ته نگاه کرد*
-اها
=دیان کجاست؟
-بالا
=مَمنان
*یونگوک رفت*
~راستی بیا یه چیزی بهت نشون بدم
-بده
~اینجانه...بیا تو حیاط
-اوک
*رفتن*
+خب بانی، بریم پیش بچه ها یا بریم یه چیزی بخوریم؟
؛ صبحانه نخوردم....گشنمه
+خب میرم یونگی هم صدا کنم چون اونم چیزی نخورده
؛ باشه
«از بغل هم اومدن بیرون و جیمین رفت سمت حیاط که تهیونگ یهو دوئید سمتم»
+یا خدااااا
~جیمیننننننننننن
-تهیوووووونگ، نکککککککن
تهیونگ رسید به جیمین و خواست گوشیش رو روشن کنه که یونگی گوشیش رو کش رفت و پشتش قایم کرد. هر دو به نفس نفس افتادن
+چه مرگتونههههه؟
~جیمین...راستش رو بگو، از کی با یونـ...
«که یونگی دهنشو گرفت»
-ببند در گاراژ رو...... تو چیکارمون داشتی؟
+کوک میخواست صبحونه گفتم تو هم نخوردی صدات کنم بیایی
-برو میام
+باشه...
*جیمین رفت*
-مگه کرم دارییییی؟
~حالا من که دارم شوخی میکنم...ولی خدایی دوسش داری که نزاشتی بگم؟
-چه ربطی دارههه؟
~پس باهمید؟
-اگه بودیم که با گفتنش مشکلی نداشتم چون خودش میدونه
~پس دوسش داری
-نههههههههه
~پس چرا بغلش کردی؟
-چه ربطی دارهههههههههه؟!!!!
*سه ساعت بعد*
+خببب، بیایید ببینم
-چته؟
؛ جونم؟
+میخواییم ببینیم که کیا باهم تو یه اتاق باشن
~باهوش، اینکه تصمیم گیری نمیخواد...نُه نفریم، سه تا گروهیم، سه تا هم اتاق، هر گروه میره تو یه اتاق
+ما الان یه گروهیم
؛ راست میگه، دیگه گروه منو تو و فلان نداریم. الان هممون یه باندیم
~با تو نبودم
+چه مرگته؟ خب راست میگه...از تو بیشتر میفهمه
٪خب بنظرتون واسه هر اتاق یه رئیس باشه اوکیه؟
-~/=؛ ✓& اره
+نه
✓&=؛ ~-/٪چرااااا؟
+چون اون شکلی احتمال خیانت میره بالا
-ینی هنوز به ما اعتماد نداری؟!
+واقعیتش....نه!
-مرسی
نظر؟
۵.۶k
۱۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.