فرشته رانده شده 🎭 پارت۵
فرشته رانده شده 🎭 پارت۵
رینا: مشکلی نیست
بعد هم پیاده شدیم رفتیم داخل یک میز بزرگ بود که کل عضای بوتن بودن به جز مایکی و خانواده ی سانو منو ران و ریندو هم نشستیم اون دوتا هم بغل دست من نشستن بابااا خوب من که نمی تونم فراررر کنممم اینجا پر معمورای بوتنهههههه اوفففف ولش کن
که مایکی اومد کنارش اما ایزانا و شینجیرو دراکن اومدن اما کنار مایکی بود مایکی و دراکن هم لوسش می کردن....چه خانواده ی خوشبختی..... صبر کن الان من به اما حسودیم شد؟! اه چندش آوره کل بچگیم و الانم یک زندگی شاد مثل اما سنجو و یوزها میخواستم ولی هیچ وقت نشد....اما الان وقت گریه کردن نیست فقط باید صبر کنم مهمونی تموم بشهه که مایکی گفت
مایکی: امشب همه میاین خونه ما
رینا توی ذهنش: نععععععع من نمیامممممم تو رو خدا خواهش میکنم ران بگوو رینا نمی تونه بیاددددد
ران: هوم خوب میشه رینا هم با اما و یوزها و سنجو خوش میگذرونه
اما: آرهههههه
سنجو: ایوللللللل
یوزها: آروم باشید بچه ها
خدا لعنتت کنه رانننن من با اینا چیکار کنممم آخههههه
که یک دختره اومد یهو ران و ریندو چشماشون برق زد
ریندو: اونهه چانننن(و پرید بغلش)
ران هم موهاش رو ناز می کرد...اون...اون کیه؟!
چشمای قرمز داشت با موهای کوتاه سیاه

مایا 👆
ران: هااا مایا این خواهر منو ریندو رینا عه
مایا: خوشبختممم واتاشی مایا ساکی دسسس
رینا: منم همین طور واتاشی رینا هایتانی دس
بعد هم رفتیم سر جا هامون نشستیم ران و ریندو کنار مایا نشستن و می خندیدن همشون شاد بودن من و سانزو هم کنار هم نشسته بودیم
سانزو: تو چرا حرف نمی زنی رینا
ایییی فلامینگو بی شعور خوب به تو چههههه اوففف من آرومم آروممممم
اما: راست میگه
که غذا رو آوردن.. خدایا شکرت حد اقل لازم نیست حرف بزنم شکررررر༎ຶ‿༎ຶ
بعد ده دقیقه غذا تموم شد خدا رو شکر ران و ریندو گفتن من نمی تونم برم خونه مایکی اینا و بالاخره رسیدیم صبر کن اینجا کجاست ریندو در رو باز کرد و رفتیم داخل درد که بسته شد نا خدا گاه اشکم سرازیر شد....باز باید کتک بخورم
دیدم هیچ صدایی نیومد پشت سرم رو نگاه کردم....اونا منو اینجا زندانی کردن؟! هوف ولش کن اصلا بقضم گرفت اونا به مایا میگن اونه چان و و مثل خواهرشونه ولی چرا من نه؟! چرا من نیستم؟! رفتم توی اتاق خواب و روی تخت دراز کشیدم مثل همیشه تیقم رو در آوردم و دستام رو می بریدم جرعت مردن هم ندارم ولی این کار بهم حس خوبی میده
و آروم آروم خوابم برد
رینا: مشکلی نیست
بعد هم پیاده شدیم رفتیم داخل یک میز بزرگ بود که کل عضای بوتن بودن به جز مایکی و خانواده ی سانو منو ران و ریندو هم نشستیم اون دوتا هم بغل دست من نشستن بابااا خوب من که نمی تونم فراررر کنممم اینجا پر معمورای بوتنهههههه اوفففف ولش کن
که مایکی اومد کنارش اما ایزانا و شینجیرو دراکن اومدن اما کنار مایکی بود مایکی و دراکن هم لوسش می کردن....چه خانواده ی خوشبختی..... صبر کن الان من به اما حسودیم شد؟! اه چندش آوره کل بچگیم و الانم یک زندگی شاد مثل اما سنجو و یوزها میخواستم ولی هیچ وقت نشد....اما الان وقت گریه کردن نیست فقط باید صبر کنم مهمونی تموم بشهه که مایکی گفت
مایکی: امشب همه میاین خونه ما
رینا توی ذهنش: نععععععع من نمیامممممم تو رو خدا خواهش میکنم ران بگوو رینا نمی تونه بیاددددد
ران: هوم خوب میشه رینا هم با اما و یوزها و سنجو خوش میگذرونه
اما: آرهههههه
سنجو: ایوللللللل
یوزها: آروم باشید بچه ها
خدا لعنتت کنه رانننن من با اینا چیکار کنممم آخههههه
که یک دختره اومد یهو ران و ریندو چشماشون برق زد
ریندو: اونهه چانننن(و پرید بغلش)
ران هم موهاش رو ناز می کرد...اون...اون کیه؟!
چشمای قرمز داشت با موهای کوتاه سیاه

مایا 👆
ران: هااا مایا این خواهر منو ریندو رینا عه
مایا: خوشبختممم واتاشی مایا ساکی دسسس
رینا: منم همین طور واتاشی رینا هایتانی دس
بعد هم رفتیم سر جا هامون نشستیم ران و ریندو کنار مایا نشستن و می خندیدن همشون شاد بودن من و سانزو هم کنار هم نشسته بودیم
سانزو: تو چرا حرف نمی زنی رینا
ایییی فلامینگو بی شعور خوب به تو چههههه اوففف من آرومم آروممممم
اما: راست میگه
که غذا رو آوردن.. خدایا شکرت حد اقل لازم نیست حرف بزنم شکررررر༎ຶ‿༎ຶ
بعد ده دقیقه غذا تموم شد خدا رو شکر ران و ریندو گفتن من نمی تونم برم خونه مایکی اینا و بالاخره رسیدیم صبر کن اینجا کجاست ریندو در رو باز کرد و رفتیم داخل درد که بسته شد نا خدا گاه اشکم سرازیر شد....باز باید کتک بخورم
دیدم هیچ صدایی نیومد پشت سرم رو نگاه کردم....اونا منو اینجا زندانی کردن؟! هوف ولش کن اصلا بقضم گرفت اونا به مایا میگن اونه چان و و مثل خواهرشونه ولی چرا من نه؟! چرا من نیستم؟! رفتم توی اتاق خواب و روی تخت دراز کشیدم مثل همیشه تیقم رو در آوردم و دستام رو می بریدم جرعت مردن هم ندارم ولی این کار بهم حس خوبی میده
و آروم آروم خوابم برد
۶.۲k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.