من و تو میتوانستیم یک قصه باشیم

من و تو میتوانستیم یک قصه باشیم
در کتابی قدیمی…
مثلا من، خانه ی متروکی
در جاده ای دور افتاده
با پنجره های بسته
چراغ های خاموش
و پر از دلتنگی …
که هر غروب آواز کلاغ ها کلافه ام می کند
و تازیانه ی بادها بر پیکرم فرود می آید …
غمگین، تنها، خسته…

و تو همانی باشی
که فراموشم نکرده ای
که یک روز به سراغم می آیی
با خودت نور به اتاق ها می آوری
و خنده به پنجره ها می پاشی
همانی باشی که گرد و غبار از چهره ام
پاک می کنی…
همانی …
که با تمام دیوارها و ستون هایم دوستت دارم
#فرشته_رضایی
دیدگاه ها (۱)

زمان خیلی با شما فاصله داردآن جا که مسلط به دلتان نیستم‌ آه ...

یادمه اولین باری که برق موی سفید رو تو انبوهه موهای خرمایی ر...

عاقلانه نیست زل زدن به چشمانت !مثل خیره شدن به خورشید می مان...

به جای پیرهنزندگی‌ام را تنت می‌کنمدلم را گوشه‌ی واژگانم گره ...

تکپارتی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط