کپشنو بخونید و نظرتونو کامنت کنید❤ ❤
کپشنو بخونید و نظرتونو کامنت کنید❤ ❤
.
در پانزده سالگی فکر میکردم در بیست و چند سالگی ام حتماً کدبانوی خانه ای چوبی در ییلاقی ترین خطه ی سبزه شمالم... لباسِ محلیِ رنگارنگ به تن دارم و تنها دغدغه ام بعد از باسواد شدنِ بچه های قد و نیم قدم حتماً باید پختنِ غذاهای مورد علاقه ی همسرم باشد..
تنها زنِ باسوادِ روستایی که هنوز گاز کشی نشده...
پزشکِ جوانی که به عشقِ عطرِ شالیزار و صدای قورباغه های دم صبح، قیدِ زندگی شهری و مطبِ شیک را زده..تا بی صبرانه منتظرِ هفت ساله شدنِ سیرترشی هایش باشد..
مادری نمونه باشم..
پرتقال را با عشق از درخت های باغم بچینم و برای بچه هایم پوست بکنم..
شیرِ گاوهایمان را خودم بدوشم...
با مهارت مربای بهارنارج و شقاقل بپزم...
احتمالاً هر روز ظهر زیباترین پیراهنم را تن کنم و با قابلمه ی غذا و ترشی،تا مرکزِ بهداشتِ روستا بِدوَم تا پدرِ بچه هایم گرسنه نماند...در راهِ برگشت به خانه،دامنم پر شود از تمشک های وحشی و دستهای رنگی و زخمی ام،دردناکترین حادثه ی زندگی ام باشد...
همسرم،گاهی دم غروب با یک دسته گُلِ وحشی به خانه برگردد و بگوید:فردا برای خرید به شهر میرویم...
و من و بچه ها تا صبح از ذوق خوابمان نَبَرَد...
من امروز همان دخترِ بیست و چندساله ی ساکنِ شهرم که هنوز کاملاً پزشک نشده اما برای حالِ دلهایتان "خیال بافی" تجویز میکند...❤ ❤
. #الناز_شهرکی🌸 .
.
.
.
در پانزده سالگی فکر میکردم در بیست و چند سالگی ام حتماً کدبانوی خانه ای چوبی در ییلاقی ترین خطه ی سبزه شمالم... لباسِ محلیِ رنگارنگ به تن دارم و تنها دغدغه ام بعد از باسواد شدنِ بچه های قد و نیم قدم حتماً باید پختنِ غذاهای مورد علاقه ی همسرم باشد..
تنها زنِ باسوادِ روستایی که هنوز گاز کشی نشده...
پزشکِ جوانی که به عشقِ عطرِ شالیزار و صدای قورباغه های دم صبح، قیدِ زندگی شهری و مطبِ شیک را زده..تا بی صبرانه منتظرِ هفت ساله شدنِ سیرترشی هایش باشد..
مادری نمونه باشم..
پرتقال را با عشق از درخت های باغم بچینم و برای بچه هایم پوست بکنم..
شیرِ گاوهایمان را خودم بدوشم...
با مهارت مربای بهارنارج و شقاقل بپزم...
احتمالاً هر روز ظهر زیباترین پیراهنم را تن کنم و با قابلمه ی غذا و ترشی،تا مرکزِ بهداشتِ روستا بِدوَم تا پدرِ بچه هایم گرسنه نماند...در راهِ برگشت به خانه،دامنم پر شود از تمشک های وحشی و دستهای رنگی و زخمی ام،دردناکترین حادثه ی زندگی ام باشد...
همسرم،گاهی دم غروب با یک دسته گُلِ وحشی به خانه برگردد و بگوید:فردا برای خرید به شهر میرویم...
و من و بچه ها تا صبح از ذوق خوابمان نَبَرَد...
من امروز همان دخترِ بیست و چندساله ی ساکنِ شهرم که هنوز کاملاً پزشک نشده اما برای حالِ دلهایتان "خیال بافی" تجویز میکند...❤ ❤
. #الناز_شهرکی🌸 .
.
.
۱.۶k
۱۷ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.