Part

Part ¹⁰⁷
ا.ت ویو:
ا.ت:چیزی میخواستی بهم..بگی..
اخر،تن صدام اروم و کم شد...تهیونگ نگاهشو ازم گرفت..دستشو توی موهاش فرو برد و نفسشو بیرون داد..هنوز نگاهم بهش بود..چشماشو بست و سرش رو تکون داد
تهیونگ:اره..اره میخواستم یه چیزی بهت بگم..ولی قبلش بیا بریم داخل..میترسم سرما بخوری
جمله اخرش رو با صدایی اروم گفت..انگار دلش نمیخواست کسی بشنوه..با اون حرفش بدجوری قلبم لرزید..
ا.ت:پس..پس چرا گفتی بیام بیرون..
یه قدم بهم نزدیک شد گفت
تهیونگ:میخواستم بیرون حرفمو بزنم ولی..
نگاهشو ازم گرفت و به نقطه‌ای نامعلوم داد و ادامه داد
تهیونگ:ولی مثل اینکه هوا سرده..
لبخندی زدم گفتم
ا.ت:خیلی خب بیا بریم داخل
تهیونگ سرش رو سمتم چرخوند..دستمو بین دست های گرم و مردونش فرو بردم..دستم بین دستاش قفل شد..با قدم های منظم سمت در عمارت رفتیم..توی همون حالت از پله ها بالا رفتیم تا به در اتاق برسیم..در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم..منتظر بودم..منتظر حرف تهیونگ..لبه تخت نشستم و گفتم
ا.ت:چی میخواستی بهم بگی..
تهیونگ در اتاق رو بست و سمتم اومد..درست روبروم ایستاد..منتظر نگاهش کردم..توی دلم اشوب بود..هیجان و سردرگمی..تهیونگ مردد بنظر میرسید..انگار چیزی مانع گفتن اون حرف میشد..
ا.ت:چیزی شده؟
تهیونگ کنارم نشست گفت
تهیونگ:شاید برای گفتنش دیر باشه ولی..
نگاهش کردم
ا.ت:ولی چی..
تهیونگ نگاهم کرد گفت
تهیونگ:ولی توان بیان کردنش رو ندارم
همچنان نگاهم به چشمای قهوه‌ای رنگش بود..نمیدونستم چی بگم..تهیونگ سرش رو برگردوند و چشماشو بست..لحظه ای ذهنم اشفته شد..تصمیم بر اینکه من جای اون چیزی بگم..رازی که پیش خودم بود..دوست داشتن تهیونگ..استرس و هیجان کل وجودمو فرا گرفت..کف دستام عرق کرده بود..قلبم تند میزد..مغرم در تلاش برای گفتن قلبم برای انکار این موضوع..سعی کردم اروم باشم ولی میدونستم غیر ممکنه..نفسمو لرزون بیرون دادم..نگاهمو به تهیونگ دادم که هنوز چشماش بسته بود..ترس..استرس..دلشوره..نگرانی..و از همه بدتر ندونستن احساس تهیونگ..این کارو برام سخت میکرد..ولی باید میگفتم..
دستمو روی شونه های تهیونگ گذاشتم..چشماشو باز کرد و سرش رو چرخوند و نگاهم کرد..فقط یک دقیقه طول کشید تا مغزم این تصمیم رو بگیره..نفسمو بیرون دادم و اروم لب زدم
ا.ت:پس بزار من حرفمو بگم
تهیونگ همچنان ساکت بود..دستم رو برداشتم..نگاهمو به زمین دوختم گفتم
ا.ت:همه چی از یک پیشنهاد ساده شروع شد..پیشنهادی که از طرف من بود..تو این رو قبول کردی بدون اینکه منو بشناسی..من ازت ممنون بودم..ولی فکرش رو نمیکردم باهات ازدواج کنم..چون اون فقط یه پیشنهاد برای رهایی من از پدرم بود ولی یهو همه چی جدی شد..

ادامه دارد 🍷
دیدگاه ها (۱۱۱)

Part ¹⁰⁷ا.ت ویو:ا.ت:چون اون فقط یه پیشنهاد بود و یهو همه چی ...

Part ¹⁰⁸تهیونگ ویو:میدونستم اون شب که قبول کردم چی تو ذهنت گ...

Part ¹⁰⁶ا.ت ویو:سرم رو برگردوندم که نگاهم به تهیونگ افتاد..ن...

Part ¹⁰⁶ا.ت ویو:با صدایی که به در میخورد بیدار شدم ولی چشمام...

love Between the Tides³⁰چند دقیقه بعد تهیونگ به سرعت رفتم سم...

love Between the Tides²³م:شما چند وقته همو میشناسید؟ با سرعت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط