Part
Part ¹⁰⁶
ا.ت ویو:
سرم رو برگردوندم که نگاهم به تهیونگ افتاد..نگاهش مثل صبح نبود..انگار که عصبی بود..اروم جوری که فقط خودش بشنوه گفتم
ا.ت:چیزی شده
چشماشو بست و نگاهشو ازم گرفت گفت
تهیونگ:نه چیزی نشده
دیگه حرفی نزدم و مشغول خوردن شدم
مدتی گذشت که اقای کیم گفت
اقای کیم:مهمونی دیشب چطور بود تهیونگ
تهیونگ سرش رو بالا اور نگاهی به من انداخت و بعد نگاهی به پدرش
تهیونگ:مهمونی خوبی بود
ولی من میدونستم که نبود..اون مهمونی برام خوب نبود و مطمعن بودم برای تهیونگ هم خوب نبود..با صدای جونگ کوک به خودم اومدم
کوک:ا.ت خوبی؟
دست از فکر کردن برداشتم و نگاهمو بهش دادم و فقط سرم رو تکون دادم..نگاهمو ازش گرفتم و مشغول خوردن شدم..
بعد از اتمام صبحانه میخواستم از سر میز بل ند بشم که دستم توسط تهیونگ کشیده شد و باعث شد دوباره بشینم..نگاهش کردم..با چشمایی خالیش بهم خیره شده بود..اروم سمتم خم شد و در گوشم گفت
تهیونگ:توی حیاط منتظرم باش
با تموم شدن حرفش مچ دستمو ول کرد و نگاهشو ازم گرفت..از این تغییر رفتار خیلی گیج و سردرگم شده بودم..یعنی به خاطر حرف زدن با جونگ کوک بوده..نگاهمو ازش گرفتم و از روی صندلی بلند شدم..سمت در رفتم و اولین نفر خارج شدم..نفسمو بیرون دادم..سمت در اصلی رفتم..بعد از باز شدن در پله های جلوی در رو گذروندم و وارد حیاط شدم..بارون بند اومده بود..زمین زیر پاهام خیس بودن..نفسی عمیق کشیدم و ریه هامو با هوای تازه پر کردم..بوی خاک نم دار رو دوست داشتم..درخت های بلندی که دور تا دور عمارت رو احاطه کرده بودن زیبایی خیره کننده ای داشتن..توی جاده سنگی عمارت اروم قدم برداشتم..دوباره فکرم درگیر حرف تهیونگ شد
:شاید این اشتباه بوده..ولی یه اشتباه خوب
تمام ذهنم درگیر این حرفش شده بود..با احساس اینکه کسی پشتمه چرخیدم..جونگ کوک بود..تعجب کردم
ا.ت:تو چرا اینجایی
جونگ کوک دستاشو توی جیبش فرو کرد گفت
کوک:دیدم اومدی بیرون...کنجکاو شدم ببینم چرا توی هوای سرد اومدی بیرون
لبخندی زدم گفتم
ا.ت:خب راستش..
حرفرم رو نتونستم کامل بگم چون
تهیونگ:من ازش خواستم بیاد اینجا
چون تهیونگ حرفمو قطع کرد..لحنش کاملا جدی بود...جونگ کوک سمتش چرخید
کوک:ولی توی این هوای سرد؟
تهیونگ اخماشو توی هم کشید گفت
تهیونگ:اره توی این هوای سرد
جونگ کوک پوزخندی زد گفت
کوک:من اگر جای تو بودم توی این هوای سرد نمیفرستادمش بیرون اونم تنهایی
نگاهشو از تهیونگ گرفت و به من داد
کوک:مواظب خودت باش یه وقت سرما نخوری
تیکه اخر رو طعنه امیز گفت..چرخید و سمت عمارت رفت..نگاهم به تهیونگ خورد..از قبل داشت نگاهم میکرد ولی کاملا خالی از هیچی..حس بدی گرفتم.. قلبم تند میزد..نه از هیجان دوست داشتن..از ترس و استرس..لبمو از داخل به دندون گرفتم
ا.ت:...
ادامه دارد 🍷
ا.ت ویو:
سرم رو برگردوندم که نگاهم به تهیونگ افتاد..نگاهش مثل صبح نبود..انگار که عصبی بود..اروم جوری که فقط خودش بشنوه گفتم
ا.ت:چیزی شده
چشماشو بست و نگاهشو ازم گرفت گفت
تهیونگ:نه چیزی نشده
دیگه حرفی نزدم و مشغول خوردن شدم
مدتی گذشت که اقای کیم گفت
اقای کیم:مهمونی دیشب چطور بود تهیونگ
تهیونگ سرش رو بالا اور نگاهی به من انداخت و بعد نگاهی به پدرش
تهیونگ:مهمونی خوبی بود
ولی من میدونستم که نبود..اون مهمونی برام خوب نبود و مطمعن بودم برای تهیونگ هم خوب نبود..با صدای جونگ کوک به خودم اومدم
کوک:ا.ت خوبی؟
دست از فکر کردن برداشتم و نگاهمو بهش دادم و فقط سرم رو تکون دادم..نگاهمو ازش گرفتم و مشغول خوردن شدم..
بعد از اتمام صبحانه میخواستم از سر میز بل ند بشم که دستم توسط تهیونگ کشیده شد و باعث شد دوباره بشینم..نگاهش کردم..با چشمایی خالیش بهم خیره شده بود..اروم سمتم خم شد و در گوشم گفت
تهیونگ:توی حیاط منتظرم باش
با تموم شدن حرفش مچ دستمو ول کرد و نگاهشو ازم گرفت..از این تغییر رفتار خیلی گیج و سردرگم شده بودم..یعنی به خاطر حرف زدن با جونگ کوک بوده..نگاهمو ازش گرفتم و از روی صندلی بلند شدم..سمت در رفتم و اولین نفر خارج شدم..نفسمو بیرون دادم..سمت در اصلی رفتم..بعد از باز شدن در پله های جلوی در رو گذروندم و وارد حیاط شدم..بارون بند اومده بود..زمین زیر پاهام خیس بودن..نفسی عمیق کشیدم و ریه هامو با هوای تازه پر کردم..بوی خاک نم دار رو دوست داشتم..درخت های بلندی که دور تا دور عمارت رو احاطه کرده بودن زیبایی خیره کننده ای داشتن..توی جاده سنگی عمارت اروم قدم برداشتم..دوباره فکرم درگیر حرف تهیونگ شد
:شاید این اشتباه بوده..ولی یه اشتباه خوب
تمام ذهنم درگیر این حرفش شده بود..با احساس اینکه کسی پشتمه چرخیدم..جونگ کوک بود..تعجب کردم
ا.ت:تو چرا اینجایی
جونگ کوک دستاشو توی جیبش فرو کرد گفت
کوک:دیدم اومدی بیرون...کنجکاو شدم ببینم چرا توی هوای سرد اومدی بیرون
لبخندی زدم گفتم
ا.ت:خب راستش..
حرفرم رو نتونستم کامل بگم چون
تهیونگ:من ازش خواستم بیاد اینجا
چون تهیونگ حرفمو قطع کرد..لحنش کاملا جدی بود...جونگ کوک سمتش چرخید
کوک:ولی توی این هوای سرد؟
تهیونگ اخماشو توی هم کشید گفت
تهیونگ:اره توی این هوای سرد
جونگ کوک پوزخندی زد گفت
کوک:من اگر جای تو بودم توی این هوای سرد نمیفرستادمش بیرون اونم تنهایی
نگاهشو از تهیونگ گرفت و به من داد
کوک:مواظب خودت باش یه وقت سرما نخوری
تیکه اخر رو طعنه امیز گفت..چرخید و سمت عمارت رفت..نگاهم به تهیونگ خورد..از قبل داشت نگاهم میکرد ولی کاملا خالی از هیچی..حس بدی گرفتم.. قلبم تند میزد..نه از هیجان دوست داشتن..از ترس و استرس..لبمو از داخل به دندون گرفتم
ا.ت:...
ادامه دارد 🍷
- ۲۰.۲k
- ۱۴ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط