Part
Part ¹⁰⁷
ا.ت ویو:
ا.ت:چون اون فقط یه پیشنهاد بود و یهو همه چی جدی شد..وقتی فهمیدم تو حرف بابامو قبول کردی برای اینکه باهام ازدواج کنی در صورتی که ما قرار بود فقط پارتنر همدیگه باشیم ازت بدم اومد..حس نفرت اونم نسبت به تو درونم شکل گرفت..ولی الان نه..
نگاهمو بهش دادم بیانش سخت بود ولی گفتم
ا.ت:من دوستت دارم تهیونگ..
نگاه تهیونگ رنگ تعجب گرفت..اینو کاملا حس میکردم..بدون هیچ حرفی به من خیره شده بود و من به اون..با گفتن حرفم احساس سبکی میکردم ولی از طرف دیگه احساس ترس و اضطراب میکردم..
تهیونگ ویو:
نگاهمو بهش دادم
ا.ت:من دوستت دارم تهیونگ
با گفتن اون جمله قلبم لرزید..بد جور لرزید..نگاهمو ازش گرفتم و به روبروم دادم..نباید همچین اتفاقی می افتاد..نفسمو به سختی بیرون دادم و شروع کردم به حرف زدن
تهیونگ:این حرف هایی که الان میخوام بهت بزنم رو باید همون روز اول بهت میگفتم..
نگاهش کردم..نگاهش زیبا و دلربا بود..لبخندی گوشه لبم نشست
تهیونگ:خودت اینو میدونی که من با مادر ناتنیم نمیسازم...من تصمیم گرفتم برا خلاص شدن از شر اون زن ازدواج کنم..فکر نکنم یادت باشه ولی یکی از روز های پاییزی که هوا بارونی بود توی ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده بودی..بدون بارونی و بدون چتر..مردی با پالتوی بلند مشکی کنارت ایستاده بود..چتری بین دستاش بود..ماشین مشکی رنگی جلوی پای اون مرد ایست کرد..مرد پالتو پوش نگاهی به تو انداخت و چترو گرف سمتت..تو با یه تشکر اروم چتر رو گرفتی..اون مرد سوار ماشین شد و اونجا رو ترک کرد..فکر کنم یادت اومد و تونستی حدس بزنید اون مرد کی بوده
ا.ت که تا اون موقع ساکت بود اروم گفت
ا.ت:اون مرد تو بودی..؟
سرم رو تکون دادم و ادامه دادم
تهیونگ:بعد ااز اون روز یه چیزی بهم میگفت نباید بیخیالت بشم..تمام این ماجرا رو پیش خودم نگه داشتم..ادرس مدرسه تو پیدا کردم..اخرای مدرسه توی ماشین کمی دور تر از در مدرسه منتظر بودم تا از مدرسه خارج بشی و دوباره ببینمت..این حس علاقه نبود این کنجکاوی من نسبت به تو بود..تو ساکت و اروم بودی و این تو رو برای من کنجکاو میکرد..بلاخره ازین کارم دست کشیدم و منتظر موقعیت مناسب شدم..دوسال صبر کردم و بعد همه چیز رو به جیمین گفتم..درموردت تحقیق کرده بودم و میدونستم چه جور ادمی هستی..اذمی بودی که برای من خطر نداشتی..برای یه مافیا تو خطری نداشتی...برای همین تصمیم گرفتم باهات ازدواج کنم..اون شب توی کافه تو منو برای اولین بار دیدی ولی من تو رو از دوسال پیش شناخته بودم..بعد ازون شب مه فهمیدم پاتوقت اون کافه هست منم هرشب اونجا بودم و دنبال موقعیتی که گیرت بیارم ولی...
نگاهمو ازش گرفتم
تهیونگ:ولی تو پیش قدم شدی...میتونم برای اون پیشنهاد ازت ممنون باشم چون روند این کار رو جلو انداختی..
ا.ت ویو:
ا.ت:چون اون فقط یه پیشنهاد بود و یهو همه چی جدی شد..وقتی فهمیدم تو حرف بابامو قبول کردی برای اینکه باهام ازدواج کنی در صورتی که ما قرار بود فقط پارتنر همدیگه باشیم ازت بدم اومد..حس نفرت اونم نسبت به تو درونم شکل گرفت..ولی الان نه..
نگاهمو بهش دادم بیانش سخت بود ولی گفتم
ا.ت:من دوستت دارم تهیونگ..
نگاه تهیونگ رنگ تعجب گرفت..اینو کاملا حس میکردم..بدون هیچ حرفی به من خیره شده بود و من به اون..با گفتن حرفم احساس سبکی میکردم ولی از طرف دیگه احساس ترس و اضطراب میکردم..
تهیونگ ویو:
نگاهمو بهش دادم
ا.ت:من دوستت دارم تهیونگ
با گفتن اون جمله قلبم لرزید..بد جور لرزید..نگاهمو ازش گرفتم و به روبروم دادم..نباید همچین اتفاقی می افتاد..نفسمو به سختی بیرون دادم و شروع کردم به حرف زدن
تهیونگ:این حرف هایی که الان میخوام بهت بزنم رو باید همون روز اول بهت میگفتم..
نگاهش کردم..نگاهش زیبا و دلربا بود..لبخندی گوشه لبم نشست
تهیونگ:خودت اینو میدونی که من با مادر ناتنیم نمیسازم...من تصمیم گرفتم برا خلاص شدن از شر اون زن ازدواج کنم..فکر نکنم یادت باشه ولی یکی از روز های پاییزی که هوا بارونی بود توی ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده بودی..بدون بارونی و بدون چتر..مردی با پالتوی بلند مشکی کنارت ایستاده بود..چتری بین دستاش بود..ماشین مشکی رنگی جلوی پای اون مرد ایست کرد..مرد پالتو پوش نگاهی به تو انداخت و چترو گرف سمتت..تو با یه تشکر اروم چتر رو گرفتی..اون مرد سوار ماشین شد و اونجا رو ترک کرد..فکر کنم یادت اومد و تونستی حدس بزنید اون مرد کی بوده
ا.ت که تا اون موقع ساکت بود اروم گفت
ا.ت:اون مرد تو بودی..؟
سرم رو تکون دادم و ادامه دادم
تهیونگ:بعد ااز اون روز یه چیزی بهم میگفت نباید بیخیالت بشم..تمام این ماجرا رو پیش خودم نگه داشتم..ادرس مدرسه تو پیدا کردم..اخرای مدرسه توی ماشین کمی دور تر از در مدرسه منتظر بودم تا از مدرسه خارج بشی و دوباره ببینمت..این حس علاقه نبود این کنجکاوی من نسبت به تو بود..تو ساکت و اروم بودی و این تو رو برای من کنجکاو میکرد..بلاخره ازین کارم دست کشیدم و منتظر موقعیت مناسب شدم..دوسال صبر کردم و بعد همه چیز رو به جیمین گفتم..درموردت تحقیق کرده بودم و میدونستم چه جور ادمی هستی..اذمی بودی که برای من خطر نداشتی..برای یه مافیا تو خطری نداشتی...برای همین تصمیم گرفتم باهات ازدواج کنم..اون شب توی کافه تو منو برای اولین بار دیدی ولی من تو رو از دوسال پیش شناخته بودم..بعد ازون شب مه فهمیدم پاتوقت اون کافه هست منم هرشب اونجا بودم و دنبال موقعیتی که گیرت بیارم ولی...
نگاهمو ازش گرفتم
تهیونگ:ولی تو پیش قدم شدی...میتونم برای اون پیشنهاد ازت ممنون باشم چون روند این کار رو جلو انداختی..
- ۱۷.۰k
- ۱۸ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط