سلطنت بی پایان پارت 23
سلطنت بی پایان پارت 23
میری تهیونگ گفت ببخشید ولی این خیلی مهمه تهیونگ رفت من رفتم دم پنچره دیدم تهیونگ تمام سربازاشو آماده کرده و اینجا بود که حس بدی بهم دست داد چون تهیونگ اسلحه هاشونم برداشته بودن تهیونگ اعضا خیلی جدی بودن مثل اینکه قرار جنگ بشه با کسی آسیبی برسه کتابو گذاشتم رو میز و بدو بدو از پله ها رفتم پاین لباسم بلند بود یکمی مشکل بود بدوم وقتی رسیدم اتاق جینا در زدم جینا گفت بیا تو رفتم تو جینا گفت توی چرا رنگت این شکلی شده اتفاقی افتاده گفتم چرا تهیونگ بقیه با اسلحه های زیادی رفتن بیرون جینا گفت حتما یه کاری واسشون پیش آمده گفتم پس چرا بهم نگفت اون همه ی قرارشو بهم میگه اگه چیزی شده بهم بگو خواهش میکنم جینا گفت آروم باش♡میدونم اگه بهت بگم تهیونگ اعصبانی
میشه گفتم چرا اعصبانی میشه جینا گفت تو برادر داری خندیدم گفتم واقعا شوخی خوبی بود ولی من الان شوخی نمی خوام جینا گفت قسم میخورم که شوخی نیست تو برادر داری که کسی نمیدونه بزار از اول بگم خانوادت یعنی پدر مادرت اونا پدر مادر واقعیت نیستن گفتم چی این چرت پرتا چیه جینا گفت اینا چرتو پرت نیستن فقط به حرفام گوش کن تو وقتی بچه بودی یه خانواده ۴ نفره بودین تو مامانت برادرت و پدرت موقع که شما تصادف میکنید یکی برادرت از صحنه حادثه میبره تو خیلی کوچیک بودی تو رو به پرورشگاه بردن پدر مادرت مرده بودن یعد خانواده کیم تو رو به سر پرستی قبول میکنه تهیونگ از بچه گی تو رو میشناسم سه یادت نمیاد چون بچه بودین ولی تهیونگ یادش میاد باهم بازی میکردین برای هم بستنی میخریدند ما اونجا فقط برای فرار از پلیسا بودیم وقتی که تو و خانواده ت از اون شهر رفتید تهیونگ خیلی نارحت و گوشه گیر شد که پدرم به اون مافیا بودنو یاد داد ولی اینجا قصه تو تهیونگ تموم نمیشه موقع مدرسه تویه مدرسه انتفاعی بودین تهیونگ همه جارو دنبالت گشت تا تو یه مدرسه پیدات کرد و به اسرار خواست که تو اون مدرسه دولتی بخونه
من گفتم مگه اون مدرسه خیلی گرون نبودن جینا گفت مادرت پدرت برای آسایش تو سخت کار میکردن که تو خوب زندگی کنی و غصه فقیر بودنو نکنی وقتی که تو مدرسه بودی شاید نشناسی تهیونگ رو و باور نکنی که اون بود همون پسر که موفرفری بود و تمام کلاس روش کراش بود اون وقتی میدید که پسرای خوشگل کلاس سوجون یا لی سو هو به تو میگن بیا قرار بزاریم ولی تو قبول نمیکردی بیشتر عاشقت میشود گفتم آره یادم آمد وقتی که کنارم نشسته بود و داشت بهم نگاه میکرد ♧ کلأ باهام شوخی میکرد یه بار بخاطر چاقو خورد جینا گفت کی گفتم وقتی از مدرسه برگشتنی خونه یه نفر افتاد دنبالم من بدو بدو رفتم تو یه کوچه بن بس مرده سیاه پوشیده بود می خواست بهم حمله کنه که تهیونگ آمد و باهاش درگیر شد دیدم مرده کلاه دار یه چاقو از جیبش در اورد و به شکم تهیونگ زد فرار کرد من رفتم تهیونگ رو بلند کردم داشت از شکمش خون میرفت گریه میکردم گفتم چرا آمدی نجاتم بدی که این طوری بشه تهیونگ دستمو گرفت و بیهوش شد من به اورژانس زنگ زدم تهیونگ رو بردن بیمارستان من منتظر بودم که تهیونگ از اتاق عمل خارج بشه وقتی که از اتاق عمل بیرون آوردنش بیهوش بود من تو تخت کنارش نسشتم و خوابم برده بود وقتی بیدار شودم دیدم تهیونگ نیست رفتم از پرستار پرسیدم گفت دیددش که سوار ماشین سیاه شده رفته پرستار گفت که بهم یه چیزی داده وقتی که پرستار جعبه کادو رو داد گرفتم و از بیمارستان خارج شودم صبح شده بود دیگه داشتم برای خودم راه میرفتم تویه صندلی نشستم و پاکتو باز کرد
لایک کامنت یادتون نره موچی هام 😍
میری تهیونگ گفت ببخشید ولی این خیلی مهمه تهیونگ رفت من رفتم دم پنچره دیدم تهیونگ تمام سربازاشو آماده کرده و اینجا بود که حس بدی بهم دست داد چون تهیونگ اسلحه هاشونم برداشته بودن تهیونگ اعضا خیلی جدی بودن مثل اینکه قرار جنگ بشه با کسی آسیبی برسه کتابو گذاشتم رو میز و بدو بدو از پله ها رفتم پاین لباسم بلند بود یکمی مشکل بود بدوم وقتی رسیدم اتاق جینا در زدم جینا گفت بیا تو رفتم تو جینا گفت توی چرا رنگت این شکلی شده اتفاقی افتاده گفتم چرا تهیونگ بقیه با اسلحه های زیادی رفتن بیرون جینا گفت حتما یه کاری واسشون پیش آمده گفتم پس چرا بهم نگفت اون همه ی قرارشو بهم میگه اگه چیزی شده بهم بگو خواهش میکنم جینا گفت آروم باش♡میدونم اگه بهت بگم تهیونگ اعصبانی
میشه گفتم چرا اعصبانی میشه جینا گفت تو برادر داری خندیدم گفتم واقعا شوخی خوبی بود ولی من الان شوخی نمی خوام جینا گفت قسم میخورم که شوخی نیست تو برادر داری که کسی نمیدونه بزار از اول بگم خانوادت یعنی پدر مادرت اونا پدر مادر واقعیت نیستن گفتم چی این چرت پرتا چیه جینا گفت اینا چرتو پرت نیستن فقط به حرفام گوش کن تو وقتی بچه بودی یه خانواده ۴ نفره بودین تو مامانت برادرت و پدرت موقع که شما تصادف میکنید یکی برادرت از صحنه حادثه میبره تو خیلی کوچیک بودی تو رو به پرورشگاه بردن پدر مادرت مرده بودن یعد خانواده کیم تو رو به سر پرستی قبول میکنه تهیونگ از بچه گی تو رو میشناسم سه یادت نمیاد چون بچه بودین ولی تهیونگ یادش میاد باهم بازی میکردین برای هم بستنی میخریدند ما اونجا فقط برای فرار از پلیسا بودیم وقتی که تو و خانواده ت از اون شهر رفتید تهیونگ خیلی نارحت و گوشه گیر شد که پدرم به اون مافیا بودنو یاد داد ولی اینجا قصه تو تهیونگ تموم نمیشه موقع مدرسه تویه مدرسه انتفاعی بودین تهیونگ همه جارو دنبالت گشت تا تو یه مدرسه پیدات کرد و به اسرار خواست که تو اون مدرسه دولتی بخونه
من گفتم مگه اون مدرسه خیلی گرون نبودن جینا گفت مادرت پدرت برای آسایش تو سخت کار میکردن که تو خوب زندگی کنی و غصه فقیر بودنو نکنی وقتی که تو مدرسه بودی شاید نشناسی تهیونگ رو و باور نکنی که اون بود همون پسر که موفرفری بود و تمام کلاس روش کراش بود اون وقتی میدید که پسرای خوشگل کلاس سوجون یا لی سو هو به تو میگن بیا قرار بزاریم ولی تو قبول نمیکردی بیشتر عاشقت میشود گفتم آره یادم آمد وقتی که کنارم نشسته بود و داشت بهم نگاه میکرد ♧ کلأ باهام شوخی میکرد یه بار بخاطر چاقو خورد جینا گفت کی گفتم وقتی از مدرسه برگشتنی خونه یه نفر افتاد دنبالم من بدو بدو رفتم تو یه کوچه بن بس مرده سیاه پوشیده بود می خواست بهم حمله کنه که تهیونگ آمد و باهاش درگیر شد دیدم مرده کلاه دار یه چاقو از جیبش در اورد و به شکم تهیونگ زد فرار کرد من رفتم تهیونگ رو بلند کردم داشت از شکمش خون میرفت گریه میکردم گفتم چرا آمدی نجاتم بدی که این طوری بشه تهیونگ دستمو گرفت و بیهوش شد من به اورژانس زنگ زدم تهیونگ رو بردن بیمارستان من منتظر بودم که تهیونگ از اتاق عمل خارج بشه وقتی که از اتاق عمل بیرون آوردنش بیهوش بود من تو تخت کنارش نسشتم و خوابم برده بود وقتی بیدار شودم دیدم تهیونگ نیست رفتم از پرستار پرسیدم گفت دیددش که سوار ماشین سیاه شده رفته پرستار گفت که بهم یه چیزی داده وقتی که پرستار جعبه کادو رو داد گرفتم و از بیمارستان خارج شودم صبح شده بود دیگه داشتم برای خودم راه میرفتم تویه صندلی نشستم و پاکتو باز کرد
لایک کامنت یادتون نره موچی هام 😍
۸.۹k
۲۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.