عمارتاربابجعون
#عمارت_ارباب_جعون
#Part_ 51
که یهو تعادلم رو از دست دادم و از رو بالکن افتادم....!!! ....و آخرین چیزی که شنیدم صدای جونکوک بود که باصدای بلند اسمم رو صدا میزد و بعد سیاهیییییی......
ویو جونکوک:
وقتی ات افتاد انگار یه لحظه قلبم وایساد ....سریع دوییدم سمت حیاط و خودم رو به ات رسوندم ....
سرش رو گرفتم توی دستم ...گریم گرفت ...دستم رو گذاشتم رو روی قلب ات خیلی اروم من میزد ...سریع از رو زمین بلندش کردم و دویدم تو عمارت و به آجوما گفتم دکتر شخصیم رو خبر کنه....
چند ساعت بعد:
ویو ات:
چشام رو بزور باز کردم ....کل بدنم درد میکرد نگاهی به دور برم انداختم ...یه سُرُم به دستم وصل بود و جونکوک کنار دستم ناز خوابیده بود و جونگی که مظلوم کنار تخت وایساده بود ...
به جونگی اشاره کردم که بیاد پیشم ....جونگی اروم اروم اومد سمتم و اونور تخت پیش دستم نشست ....
"حالت خوبه خاله ات؟
+اره من خوبم(لبخند)
"جاییتون درد نمیکنه؟
+نه بابا چیزی....آخ...
" چی شد؟(نگران)
+هیچی...یکم دستم تیر کشید(لبخند مصنوعی)
" خاله!....
+ بله؟
" بابایی دیگه نمیزاره مامانم رو ببینم؟(بغض)
+ جونگی!.....
با بالا پایین شدن تخت به سمت جونکوک برگشتم ....
اروم چشاش رو باز کرد و به صورتم خیره شد..
_حالت خوبه ات؟(نگران)
+اره حالم خوبه (لبخند )....فقط...
_فقط چی؟
برگشتم سمت جونگی ....
+تو برو بیرون!
"چشم....
جونگی از اتاق رفت بیرون ....روی تخت نشستم و به بالشت پشتم تکیه دادم ....
+میدونی که جونگی از اون وو هم بهت نزدیک تره !...اون بچه ی واقعیته !
_ خب که چی!(سرد)
+جونکوک....تو نباید بخاطر من و یا اون وو زندگی بچه ی واقعیت رو تباه کنی!
_یعنی میگی چی کار کنم پس،(یکم اعصبانی)
+چیسو رو برگردون ....البته نه به عنوان همسرت ....فقط جوری باشه که پیشه جونگی باشه، جونگی هنوز خیلی بَچَس....نمیتونه بی مادری رو تحمل کنه!
_ دیوونه شدی ات؟ جدی که نمیگی؟
+ من کامل جدی ام !!
_ بابا من چطوری به همه بفهمونم که من از چیسو حالم بهم میخوره(یکم بلند)
+ جونکوک...
_میشه به من هم فکر کنی ؟....اینقدری که به زندگی چیسو و جونگی و بقیه فکر میکنی به من و زندگیمون اهمیت نمیدی! چِت شده تو ات ؟ تویی که عین سگ از چیسو بدت میومد حالا چیشده که الان دلت براش میسوزه ؟.......
ادامه دارد.......
#Part_ 51
که یهو تعادلم رو از دست دادم و از رو بالکن افتادم....!!! ....و آخرین چیزی که شنیدم صدای جونکوک بود که باصدای بلند اسمم رو صدا میزد و بعد سیاهیییییی......
ویو جونکوک:
وقتی ات افتاد انگار یه لحظه قلبم وایساد ....سریع دوییدم سمت حیاط و خودم رو به ات رسوندم ....
سرش رو گرفتم توی دستم ...گریم گرفت ...دستم رو گذاشتم رو روی قلب ات خیلی اروم من میزد ...سریع از رو زمین بلندش کردم و دویدم تو عمارت و به آجوما گفتم دکتر شخصیم رو خبر کنه....
چند ساعت بعد:
ویو ات:
چشام رو بزور باز کردم ....کل بدنم درد میکرد نگاهی به دور برم انداختم ...یه سُرُم به دستم وصل بود و جونکوک کنار دستم ناز خوابیده بود و جونگی که مظلوم کنار تخت وایساده بود ...
به جونگی اشاره کردم که بیاد پیشم ....جونگی اروم اروم اومد سمتم و اونور تخت پیش دستم نشست ....
"حالت خوبه خاله ات؟
+اره من خوبم(لبخند)
"جاییتون درد نمیکنه؟
+نه بابا چیزی....آخ...
" چی شد؟(نگران)
+هیچی...یکم دستم تیر کشید(لبخند مصنوعی)
" خاله!....
+ بله؟
" بابایی دیگه نمیزاره مامانم رو ببینم؟(بغض)
+ جونگی!.....
با بالا پایین شدن تخت به سمت جونکوک برگشتم ....
اروم چشاش رو باز کرد و به صورتم خیره شد..
_حالت خوبه ات؟(نگران)
+اره حالم خوبه (لبخند )....فقط...
_فقط چی؟
برگشتم سمت جونگی ....
+تو برو بیرون!
"چشم....
جونگی از اتاق رفت بیرون ....روی تخت نشستم و به بالشت پشتم تکیه دادم ....
+میدونی که جونگی از اون وو هم بهت نزدیک تره !...اون بچه ی واقعیته !
_ خب که چی!(سرد)
+جونکوک....تو نباید بخاطر من و یا اون وو زندگی بچه ی واقعیت رو تباه کنی!
_یعنی میگی چی کار کنم پس،(یکم اعصبانی)
+چیسو رو برگردون ....البته نه به عنوان همسرت ....فقط جوری باشه که پیشه جونگی باشه، جونگی هنوز خیلی بَچَس....نمیتونه بی مادری رو تحمل کنه!
_ دیوونه شدی ات؟ جدی که نمیگی؟
+ من کامل جدی ام !!
_ بابا من چطوری به همه بفهمونم که من از چیسو حالم بهم میخوره(یکم بلند)
+ جونکوک...
_میشه به من هم فکر کنی ؟....اینقدری که به زندگی چیسو و جونگی و بقیه فکر میکنی به من و زندگیمون اهمیت نمیدی! چِت شده تو ات ؟ تویی که عین سگ از چیسو بدت میومد حالا چیشده که الان دلت براش میسوزه ؟.......
ادامه دارد.......
- ۱۸.۲k
- ۲۰ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط