روی من حساب کن احمق تا وقتی به هم تیمی عات اعتماد نداشته
روی من حساب کن احمق تا وقتی به هم تیمی عات اعتماد نداشته باشی نمیتونی رو به جلو پیش بری حتی اگه هم تیمی ت احمقی باشه که ۳۰ روز برای زندگی کردن وقت نداشته باشه .
بهش گفتم : حالا هرچی، بهتر از اینکه هم تیمی مو به این زودی از دست بدم
اونم گفت : نترس من سگ جون تر از این حرفام رفیق
ویکتور : باشه اصن هر غلطی دلت میخواد بکن
همراهشون به سمت به قول خودشون بهترین اختراع سرگرمی برای بشر رفتیم هرچند بهتر بود بگیم برای بشرای پولدار ، حالا اهمیت نداره
بالای سقف یه لوستر با میله های خیلی خیلی بزرگ وصل شده به سقف بود که به پنج قسمت بزرگ تقسیم شده بود و کنارش چهارتا قفل پا بند روی زمین بود البته باید این رو هم اضافه کنم که به لوستر بزرگ یه جای پایی وصل بود نمیدونم برای چه ولی اصلا حس خوبی نسبت به این قضیه نداشتم یه انبار خالی با فلز های زیاد فکر کنم قبلایه نوع کارگاه ای چیزی بوده و کاملا سرد جوری که اگر هــــا کنی نفستو میتونی ببینی لباسم یه کت شلوار ساده توسی و سفید بود پس عادیه که نه احساس راحتی کنم نه احساس گرما اما دلم به حال مارکویی که با شلوار قهوه ای پاره پوره شده و کت و کلاه قهوه ای کهنه اش مجبور توی یه همچین هوایی اینکارا رو انجام بده همممممم بگذریم ،
باب گفت : بزارید قوانین بازی رو براتون توضیح بدم جوون ها دوستان اشاره ای به مارکو کرد ، پای تو به اون زنجیر روی لوستر وصل میشه و بهت یه اصلحه داده میشه و مثل چرخ فلک لوستر خیلی خیلی تند حرکت میکنه چطور بگم؟ مثل پنکه های سقفی اره مثل همونا بهرحال میبیند وقتی دستگاه راه بیوفته
ویکتور : اولش اسون بود نمیدونستم قرار یه همچین دیونه بازی از خودش دربیاره
باب ادامه داد :
و خب بهت یه کُلت میدیم کلت پرت کرد سمت مارکو مارکو گرفتش و نگاهش کرد کلت هفت تیر بود .
مارکو : چیه نکنه میخوای مخفی گاه تو تبدیل به افتابه سوراخ دار کنم؟
باب : ممنون میشم برای چند لحظه جلوی دهن نمکی تو بگیر و مارکو گفت :
ببخشید ولی ایندفعه به جای نمک شکر خوردم
باب جوابی نداد و به حرفاش ادامه داد جوری که انگار مارکو وجود نداره
اون پنج تا پا بند که به زمین وصل بودن نشون داد
اینجا پاهای همکارام میبندم پنج نفر شون و وقتی شروع شه اونا به تو شلیک میکن و اگر زنده دراومدی که پول مید_
ویکتور : این حماقت محض عه تو رسما ازش میخوای بمیره اونم برای سرگرمی ت
باب
بهش گفتم : حالا هرچی، بهتر از اینکه هم تیمی مو به این زودی از دست بدم
اونم گفت : نترس من سگ جون تر از این حرفام رفیق
ویکتور : باشه اصن هر غلطی دلت میخواد بکن
همراهشون به سمت به قول خودشون بهترین اختراع سرگرمی برای بشر رفتیم هرچند بهتر بود بگیم برای بشرای پولدار ، حالا اهمیت نداره
بالای سقف یه لوستر با میله های خیلی خیلی بزرگ وصل شده به سقف بود که به پنج قسمت بزرگ تقسیم شده بود و کنارش چهارتا قفل پا بند روی زمین بود البته باید این رو هم اضافه کنم که به لوستر بزرگ یه جای پایی وصل بود نمیدونم برای چه ولی اصلا حس خوبی نسبت به این قضیه نداشتم یه انبار خالی با فلز های زیاد فکر کنم قبلایه نوع کارگاه ای چیزی بوده و کاملا سرد جوری که اگر هــــا کنی نفستو میتونی ببینی لباسم یه کت شلوار ساده توسی و سفید بود پس عادیه که نه احساس راحتی کنم نه احساس گرما اما دلم به حال مارکویی که با شلوار قهوه ای پاره پوره شده و کت و کلاه قهوه ای کهنه اش مجبور توی یه همچین هوایی اینکارا رو انجام بده همممممم بگذریم ،
باب گفت : بزارید قوانین بازی رو براتون توضیح بدم جوون ها دوستان اشاره ای به مارکو کرد ، پای تو به اون زنجیر روی لوستر وصل میشه و بهت یه اصلحه داده میشه و مثل چرخ فلک لوستر خیلی خیلی تند حرکت میکنه چطور بگم؟ مثل پنکه های سقفی اره مثل همونا بهرحال میبیند وقتی دستگاه راه بیوفته
ویکتور : اولش اسون بود نمیدونستم قرار یه همچین دیونه بازی از خودش دربیاره
باب ادامه داد :
و خب بهت یه کُلت میدیم کلت پرت کرد سمت مارکو مارکو گرفتش و نگاهش کرد کلت هفت تیر بود .
مارکو : چیه نکنه میخوای مخفی گاه تو تبدیل به افتابه سوراخ دار کنم؟
باب : ممنون میشم برای چند لحظه جلوی دهن نمکی تو بگیر و مارکو گفت :
ببخشید ولی ایندفعه به جای نمک شکر خوردم
باب جوابی نداد و به حرفاش ادامه داد جوری که انگار مارکو وجود نداره
اون پنج تا پا بند که به زمین وصل بودن نشون داد
اینجا پاهای همکارام میبندم پنج نفر شون و وقتی شروع شه اونا به تو شلیک میکن و اگر زنده دراومدی که پول مید_
ویکتور : این حماقت محض عه تو رسما ازش میخوای بمیره اونم برای سرگرمی ت
باب
۸.۴k
۰۲ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.