name : 30 days Ch :5
مارکو : من سر جون و زندگیم قمار میکنم اقا !
کلارا: هی پسر اینقدر سریع تصمیم نگی_
مارکو : چیزی برای از دست دادن ندارم کلی جون
مرد با موهای رو صورتش گفت: من باب جاناتان هستم یه تاجر بزرگ در زمین علم و دستگاهای تازه اختراع شده ، مخصوصا دستگاهایی برای ....
و انگشت گذاشت کنار گردنش و کشیدش ( به معنای کشت و کشتار)
ویکتور : مارکو و من اب دهن مون رو قورت دادیم اینطور نبود که ندونیم دستگاههایی برای نابود سازی انسان ها و خوشحال کردن ادمای پولدار وجود نداشته باشه اما خود من به شخصه فکر نمیکردم تو این سن همچین دستگاه کشتاری ای رو ببینم تقریبا میشه گفت شبیه یه فیلم ترسناک بود ... دست مارکو رو گرفتم و کمی به عقب برش گردوند م
مارکو به جلو برگشت میتونستم یه انرژی خاص درونش حس کنم دندون هاش و روی هم میسابید موهاش روی صورتش ریخته بود و با کت قهوای کهنه اش ور میرفت نمیتونستم تشخیص بدم این احساسش ترسه ؟ ناراحتیه؟ خوشحالیه؟ ذوقه؟ واقعا تصوری نداشتم
بعد کمی مکث:
مارکو سرشو بالا اورد نفسی عمیق کشید چشم های رنگی روشنش شبیه الماس شده بودن و با صدایی لرزان اما غران گفت : قبول میکنم . شما باید در عوض به ما اسلحه و پول ماشین خورد خوراک بدید بنظرم برای امتحان کردن همچین دستگاهی می ارزه نه مو قشنگ ؟ و در ضمن گفتید پول براتون چیزی نیست نه ؟ اقا مو قشنگ! فکر کنم مشکلی براتون پیش نیاد
باب موهاشو کنار زد و گفت : جوان ها این روزها عجیب غریب شدن ، از اشنایی باهاتون خوشبختم ام میتونید باب صدام کنید و بله پشنهادت رو قبول میکنم پسر جوان و پوزخندی عجیب زد
ویکتور : مات مبهوت بودم نمیدونستم چی بگم زمان سریع میگذشت این پسر چجوری تونست به این سادگی قبول کنه؟ مگه خودش نمیگفت زندگی مهمه؟ داره چه غلطی میکنه دقیقا؟
مارکو : بزن بریم رفیق
ویکتور : چی؟ عمرا ! فکر کردی با اون مخ عقب مونده ات میتونی از پس یه ربات بربیای؟
مارکو : ببین رفیق تا الان هرچی گفتی چیزی نگفتم ولی _
ویکتور : محکم دستمو و گرفت و درحالی که با جدیت بهم نگاه میکرد به چشمای سرخ شرابیش نگاهی انداختم و ادامه داد ...
روی من حساب کن احمق تا وقتی به هم تیمی عات اعتماد نداشته باشی نمیتونی رو به جلو پیش بری حتی اگه هم تیمی ت احمقی باشه که ۳۰ روز برای زندگی کردن وقت نداشته باشه
کلارا: هی پسر اینقدر سریع تصمیم نگی_
مارکو : چیزی برای از دست دادن ندارم کلی جون
مرد با موهای رو صورتش گفت: من باب جاناتان هستم یه تاجر بزرگ در زمین علم و دستگاهای تازه اختراع شده ، مخصوصا دستگاهایی برای ....
و انگشت گذاشت کنار گردنش و کشیدش ( به معنای کشت و کشتار)
ویکتور : مارکو و من اب دهن مون رو قورت دادیم اینطور نبود که ندونیم دستگاههایی برای نابود سازی انسان ها و خوشحال کردن ادمای پولدار وجود نداشته باشه اما خود من به شخصه فکر نمیکردم تو این سن همچین دستگاه کشتاری ای رو ببینم تقریبا میشه گفت شبیه یه فیلم ترسناک بود ... دست مارکو رو گرفتم و کمی به عقب برش گردوند م
مارکو به جلو برگشت میتونستم یه انرژی خاص درونش حس کنم دندون هاش و روی هم میسابید موهاش روی صورتش ریخته بود و با کت قهوای کهنه اش ور میرفت نمیتونستم تشخیص بدم این احساسش ترسه ؟ ناراحتیه؟ خوشحالیه؟ ذوقه؟ واقعا تصوری نداشتم
بعد کمی مکث:
مارکو سرشو بالا اورد نفسی عمیق کشید چشم های رنگی روشنش شبیه الماس شده بودن و با صدایی لرزان اما غران گفت : قبول میکنم . شما باید در عوض به ما اسلحه و پول ماشین خورد خوراک بدید بنظرم برای امتحان کردن همچین دستگاهی می ارزه نه مو قشنگ ؟ و در ضمن گفتید پول براتون چیزی نیست نه ؟ اقا مو قشنگ! فکر کنم مشکلی براتون پیش نیاد
باب موهاشو کنار زد و گفت : جوان ها این روزها عجیب غریب شدن ، از اشنایی باهاتون خوشبختم ام میتونید باب صدام کنید و بله پشنهادت رو قبول میکنم پسر جوان و پوزخندی عجیب زد
ویکتور : مات مبهوت بودم نمیدونستم چی بگم زمان سریع میگذشت این پسر چجوری تونست به این سادگی قبول کنه؟ مگه خودش نمیگفت زندگی مهمه؟ داره چه غلطی میکنه دقیقا؟
مارکو : بزن بریم رفیق
ویکتور : چی؟ عمرا ! فکر کردی با اون مخ عقب مونده ات میتونی از پس یه ربات بربیای؟
مارکو : ببین رفیق تا الان هرچی گفتی چیزی نگفتم ولی _
ویکتور : محکم دستمو و گرفت و درحالی که با جدیت بهم نگاه میکرد به چشمای سرخ شرابیش نگاهی انداختم و ادامه داد ...
روی من حساب کن احمق تا وقتی به هم تیمی عات اعتماد نداشته باشی نمیتونی رو به جلو پیش بری حتی اگه هم تیمی ت احمقی باشه که ۳۰ روز برای زندگی کردن وقت نداشته باشه
۵.۷k
۰۲ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.