پایان چپتر پنجم
م به خودم ثابت کنم ادمایی مثل من ام حق زندگی دارن ....
اشکاش و پاک کرد ، روشو ازم برگردوند حالا متوجه شدم چه حرف بیخودی میزدم مارکو میترسه خیلی ام میترسه گاهی وقتا دستاش زیاد میلرزه ولی من با حماقت تمام همچین سوالی و ازش پرسیدم واقعا یه احمقم اما دوست دارم ازش مراقبت کنم تا جایی که بتونم دلم میخواد این سی روز براش خیلی خوب باشه فکر کنم یه جورایی ما باهم دیگه دو... دو .... دوست ... یم
نمیدونم چرا وقتی به این فکر کرد م صورت ام قرمز شد
مارگارت: داداشی حالت خوبه ؟ تب داری ؟ اخه سرخ شدی
ویکتور : اره اره خوبم نگران نباش کوچولو
مارگارت : داداشی مارکوم کو؟
ویکتور : دستشویی عه میاد نترس
مارکو برگشت و محکم مارگارت و بغل کرد و گفت :
پس تو اینجایی توله؟ میفهمی چقدر دلم برات تنگ شده بود
و شروع کرد به قلقلک دادن مارگارت انگار خواهرش تنها چیزی بود که این دنیای بی رحم براش به یادگار گذاشته بود روی تخت همو بغل کردن و خوابیدن و منم رفتم روی تخت دومی خونه.
خونه کوچیکی بود و ویلایی و کنارش هیچ سکنه ای نبود
فکر کنم فردا باید بریم کلاب قبلی و کلید اون یکی خونه رو بگیریم
این داستان ادامه دارد .............
اشکاش و پاک کرد ، روشو ازم برگردوند حالا متوجه شدم چه حرف بیخودی میزدم مارکو میترسه خیلی ام میترسه گاهی وقتا دستاش زیاد میلرزه ولی من با حماقت تمام همچین سوالی و ازش پرسیدم واقعا یه احمقم اما دوست دارم ازش مراقبت کنم تا جایی که بتونم دلم میخواد این سی روز براش خیلی خوب باشه فکر کنم یه جورایی ما باهم دیگه دو... دو .... دوست ... یم
نمیدونم چرا وقتی به این فکر کرد م صورت ام قرمز شد
مارگارت: داداشی حالت خوبه ؟ تب داری ؟ اخه سرخ شدی
ویکتور : اره اره خوبم نگران نباش کوچولو
مارگارت : داداشی مارکوم کو؟
ویکتور : دستشویی عه میاد نترس
مارکو برگشت و محکم مارگارت و بغل کرد و گفت :
پس تو اینجایی توله؟ میفهمی چقدر دلم برات تنگ شده بود
و شروع کرد به قلقلک دادن مارگارت انگار خواهرش تنها چیزی بود که این دنیای بی رحم براش به یادگار گذاشته بود روی تخت همو بغل کردن و خوابیدن و منم رفتم روی تخت دومی خونه.
خونه کوچیکی بود و ویلایی و کنارش هیچ سکنه ای نبود
فکر کنم فردا باید بریم کلاب قبلی و کلید اون یکی خونه رو بگیریم
این داستان ادامه دارد .............
۸.۱k
۰۲ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.