پارت : ۱۷

کیم یوری 25دسامبر 2022، ساعت 8:05
صبح با نور ملایم از پنجره‌ی اتاق شروع شد.
یوری هنوز خواب بود، سرش روی بازوی تهیونگ ، نفس‌هاش آروم، بدنش بیحرکت. زیرسرش نرم بود، گرم بود، و برای اولین بار ، امن.
تهیونگ ، با صدایی خسته ولی شوخ گفت:
_بیب ، نمی خوای بیدارشی؟ دستم خواب رفته از بس سنگینی‌ت رو تحمل کرده.
یوری ، با چشمهای نیمه باز ، زمزمه کرد:
+معلومه که نمیخوام. هنوز زوده .
_بیدارشو دیگه ، خانم کیم.
+ نمی‌خوام جناب کیم.
تهیونگ لبخند زد، و بی‌هشدار ، یوری رو از روی تخت بلند کرد.
اونقدر سریع که حتی فرصت اعتراض نداشت.
+عهههه... بذارم زمین، می‌افتم!
_وقتی به ددی‌ت بی محلی می‌کنی، همین می‌شه.
+ ددی ؟ خیلی پررویی...
تهیونگ ، بدون حرف بیشتر ، از در پشتی اتاق رفت بیرون.
اون در به استخر شخصی ختم می‌شد ، جایی که هیچ‌ نگهبانی نبود .
یوری هنوز داشت اعتراض می‌کرد که تهیونگ، با یه حرکت، انداختش توی آب .
صدای برخوردش با سطح آب، مثل یه انفجار توی سکوت صبح بود آب سرد نبود، ولی شوک داشت.
تی‌شرت سفیدش خیس شد، بدنش پیدا بود، و لباس زیر نپوشیده بود.
تهیونگ ، کنار استخر ایستاده بود، نگاهش خیره ، نفسش سنگین
._اوفف... نوکشو ...
چشم هاش روی یوری قفل شده بودن. نه از بی ادبی، از حیرت .
یوری ، با صدایی خشک گفت:
+چیه خب تا حالا ندیدی ؟
_نه و امیدوارم آخرین بار نباشه .
یوری جیغ زد.
صدایی بلند، پر از خشم و خجالت.
نگهبان ها ریختن سمت استخر.
«چیزیشده، ارباب؟ »
تهیونگ، با چشمانی گرد، سریع فریاد زد:
_ همه بیرون! همین حالا ! .
یوری ، فقط با تکون دادن سرش، حرف تهیونگ رو تأیید کرد.
با رفتن همه سکوت برگشت .
تهیونگ ، حوله‌اش رو درآورد، نشست کنار استخر و باصدایی جدی گفت:
_ یوری از امروز، تا وقتی من اینجام، هیچ کس حق نداره توی کار من باتو دخالت کنه.
یوری ، با اخم گفت:
+کار؟
_هرچیکه باشه.
بعد از چندلحظه سکوت. بعد یوری ، برای تلافی ، پای تهیونگ رو گرفت و انداختش توی آب.
+حالا ببینیم کی رئیس واقعیه.
تهیونگ خندید .
_خیلی بی رحمی ، بیب.
خنده هاشون توی آب پیچید.
آب بازی ، شوخی ، و لحظاتی که انگار همه چی عادی بود.
ولی یوری ، یهو یادش افتاد.
+ راستی ، نباید زخم هات خیس می‌شدن.
_خب حالا باید چیکار کنیم؟
+دوباره باید پانسمانشون کنم. بریم حموم.+هرچیتو بگی ،بیب.
یوری دیگه به «بیب»گفتن های تهیونگ عادت کرده بود.
نه از روی علاقه ، از روی تکرار .
وقتی تهیونگ از کنارش رد شد، گوشه‌ی لب یوری رو گرفت
_یکم مؤدب باش، بیب.
یوری ، دستش رو گرفت ، برعکسش کرد، و گفت:
+تو هم همین طور ،آقا‌ی کیم.
حموم تمیز شد، زخم ها بسته شدن، و تهیونگ رفت بیرون.
یوری هم خواست حموم کنه، ولی حوله‌اش بیرون پشت در بود.
ایستاد، بخار فضا رو گرفته بود .
صدازد:
+ تهیونگ ، لطفاً حوله‌م رو بده .
تهیونگ ، با صدایی شیطنت آمیز گفت:
_ اگه حوله تو بدم، چی گیرم میاد؟
+هیچی. فقط بده.
_پس خودت بیا بردار. چه اشکالی داره؟
+ببند، مردک بیفکر.
چند ثانیه سکوت. یوری ، گوشه‌ی در رو باز کرد، بخار بیرون زد .
+تو رو خدا، تهیونگ. پاشو حوله‌م رو بده .
_اگه ندم چی؟ ...
+ تو رو خدا .
تهیونگ خندید
_ پس بگو: ددی،حوله‌م رو بیار یوری مکث کرد.
تا حالا همچین چیزی نگفته بود ولی تهیونگ پشت در بود ، منتظر، با لبخندی که از پشت در هم حس می‌شد. یه نفس عمیق کشید و با صدایی آروم ، ولی محکم گفت:
+ددی... لطفاً حوله م رو بیار.
و تهیونگ ،با لبخندی که حالا دیگه فقط شوخی نبود ، در رو باز کرد...........


خب برید تا فردا شب که پارت بعدی رو آپ کنم از فکر خوابتون نبره ....
دیدگاه ها (۰)

پارت : ۱۶

پارت : ۱۵

پارت : ۱۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط