شیداوصوفی چهل وسوم
شیداوصوفی چهل وسوم
اردشیر ادامه داد : من اونجا بودم.اونی که اول تجاوز کرد مشکات بود!..جوابی نداشتم....تمام ذهنیتم به هم ریخت...گفت:منصور، زن داشت.زن ندیده هم نبود!سالها پیش ، به سمانه که عشقش بود، حتی دستم نزد! اما مشکات...وحشی بود.منصور خواست جلوشو بگیره ، ولی مشکات لوله ی تفنگو گذاشت رو شقیقه دختره.گفت، اگه منصور نزدیک شه ، میکشتش...بعدم منصورو وادار به اون کار کرد.انگاردوست داشت این صحنه روببینه....مثل دیوونه ها میخندید!...میدونستم جمشید مریضه.اما نه تا این اندازه! مادرم همیشه ازش میترسید.منصور نذاشت بمانی رو بکشن...مشکات، همه ماجرا رو وارونه بت گفته.اون موقع هیچکدوم نمیدونستن بمانی دختر کدخدای دهه.البته کدخدای ده هم ، جلوی چنگیز، پدر منصور؛ که ارباب کل اون آبادی بود خم میشد.اما به هرحال بمانی ، دختر کدخدا بود و گم شدنش خیلی سروصدا به پا کرد!...ژاندارما اومدن....روزنامه چیا....شایع شده بود، سربازایی که چند روز پیش ، اون اطراف بودن، بمانی رو دزدیدن!
اون روز ، وقتی منصور و جمشید رفتن، من کمک کردم بمانی بلند شه. یه جا بیشتر نداشتم که ببرمش...یه آلونک خراب نصفه نیمه ، وسط جنگل...که خودم پیداش کرده بودم....بعد رفتم سراغ زن منصور. همه چیزو بهش گفتم.میدونستم حامله ست و نمی ذاره این آبرو ریزی همه جا بپیچه! با من اومد .هر کاری که بلد بود کرد تا حال بمانی بهتر شه.بعد به من پول داد تا با یکی از نوکراش، بمانی رو ببرم شهر..همونجا براش یه اتاق بگیرم.به بمانی قول داد که از منصور مقرری ماهیانه میگیره و براش میفرسته....من و مش حسن، نوکر زن منصور ، نصفه شبی ، وقتی همه خواب بودن ، بمانی رو زیر علوفه ها قایم کردیم و
تا دم ایستگاه قطار بردیم...تو شهر، مش حسن دروغکی گفت ، پدر من و بمانیه. یه اتاق گرفت.گفت: من پسرم میریم ده ، سر کار. بمانی تنهاست....اون خانم صاحبخونه،مهربون بود.گفت حواسش به بمانی هست.بهش کار یاد میده....الان فقط، من ماجرا رو میدونستم ، زن منصور و مش حسن....زن منصور به شوهرش گفت.بش گفت من اونجا بودم و همه چیزو دیدم.. تمام ماجرا رو مو به مو برای منصور ، تعریف کرد.منصور نمیتونست منکر شه.گفت ، پول اتاق و مقرری بمانی رو میده....جمشید، غیبش زده بود...! همیشه ؛ ازش متنفر بودم!چقدر متنفر بودم.... اون بچه ی مادر من نبود.منم بچه ی پدر اون نبودم....بچه مادرم ، از مرد دیگه ای بودم....فقط مازیار بچه ی مشکات و مادرم بود.من پسر سلیمان اقتداری، پیشکار سابق اکبر مشکات ، پدر جمشید بودم. پدرم، تازه مرده بود.زن اکبر مشکات هم ، مرده بود.مادرم درآمدی نداشت.تازه، خرج منم بود....برای همین ، زن اکبر مشکات شد.در حالی که از مشکاتا ، اصلا خوشش نمیآمد، به خصوص از جمشید ،که با همه دعوا داشت....من تو اون خونه ، خیلی احساس غریبی میکردم...جمشید و مازیار، فامیلشون مشکات بود.بچه های واقعی اکبر مشکات بودن.من فقط یه پسر خونده بودم.حالانوبت من بود! وقت انتقام اردشیر اقتداری !.....
#شیداوصوفی
#قسمت_چهل_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#ادامه_دارد
اردشیر ادامه داد : من اونجا بودم.اونی که اول تجاوز کرد مشکات بود!..جوابی نداشتم....تمام ذهنیتم به هم ریخت...گفت:منصور، زن داشت.زن ندیده هم نبود!سالها پیش ، به سمانه که عشقش بود، حتی دستم نزد! اما مشکات...وحشی بود.منصور خواست جلوشو بگیره ، ولی مشکات لوله ی تفنگو گذاشت رو شقیقه دختره.گفت، اگه منصور نزدیک شه ، میکشتش...بعدم منصورو وادار به اون کار کرد.انگاردوست داشت این صحنه روببینه....مثل دیوونه ها میخندید!...میدونستم جمشید مریضه.اما نه تا این اندازه! مادرم همیشه ازش میترسید.منصور نذاشت بمانی رو بکشن...مشکات، همه ماجرا رو وارونه بت گفته.اون موقع هیچکدوم نمیدونستن بمانی دختر کدخدای دهه.البته کدخدای ده هم ، جلوی چنگیز، پدر منصور؛ که ارباب کل اون آبادی بود خم میشد.اما به هرحال بمانی ، دختر کدخدا بود و گم شدنش خیلی سروصدا به پا کرد!...ژاندارما اومدن....روزنامه چیا....شایع شده بود، سربازایی که چند روز پیش ، اون اطراف بودن، بمانی رو دزدیدن!
اون روز ، وقتی منصور و جمشید رفتن، من کمک کردم بمانی بلند شه. یه جا بیشتر نداشتم که ببرمش...یه آلونک خراب نصفه نیمه ، وسط جنگل...که خودم پیداش کرده بودم....بعد رفتم سراغ زن منصور. همه چیزو بهش گفتم.میدونستم حامله ست و نمی ذاره این آبرو ریزی همه جا بپیچه! با من اومد .هر کاری که بلد بود کرد تا حال بمانی بهتر شه.بعد به من پول داد تا با یکی از نوکراش، بمانی رو ببرم شهر..همونجا براش یه اتاق بگیرم.به بمانی قول داد که از منصور مقرری ماهیانه میگیره و براش میفرسته....من و مش حسن، نوکر زن منصور ، نصفه شبی ، وقتی همه خواب بودن ، بمانی رو زیر علوفه ها قایم کردیم و
تا دم ایستگاه قطار بردیم...تو شهر، مش حسن دروغکی گفت ، پدر من و بمانیه. یه اتاق گرفت.گفت: من پسرم میریم ده ، سر کار. بمانی تنهاست....اون خانم صاحبخونه،مهربون بود.گفت حواسش به بمانی هست.بهش کار یاد میده....الان فقط، من ماجرا رو میدونستم ، زن منصور و مش حسن....زن منصور به شوهرش گفت.بش گفت من اونجا بودم و همه چیزو دیدم.. تمام ماجرا رو مو به مو برای منصور ، تعریف کرد.منصور نمیتونست منکر شه.گفت ، پول اتاق و مقرری بمانی رو میده....جمشید، غیبش زده بود...! همیشه ؛ ازش متنفر بودم!چقدر متنفر بودم.... اون بچه ی مادر من نبود.منم بچه ی پدر اون نبودم....بچه مادرم ، از مرد دیگه ای بودم....فقط مازیار بچه ی مشکات و مادرم بود.من پسر سلیمان اقتداری، پیشکار سابق اکبر مشکات ، پدر جمشید بودم. پدرم، تازه مرده بود.زن اکبر مشکات هم ، مرده بود.مادرم درآمدی نداشت.تازه، خرج منم بود....برای همین ، زن اکبر مشکات شد.در حالی که از مشکاتا ، اصلا خوشش نمیآمد، به خصوص از جمشید ،که با همه دعوا داشت....من تو اون خونه ، خیلی احساس غریبی میکردم...جمشید و مازیار، فامیلشون مشکات بود.بچه های واقعی اکبر مشکات بودن.من فقط یه پسر خونده بودم.حالانوبت من بود! وقت انتقام اردشیر اقتداری !.....
#شیداوصوفی
#قسمت_چهل_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#ادامه_دارد
۵.۳k
۰۲ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.