شیداوصوفی قسمت چهل و دوم
شیداوصوفی قسمت_چهل_و_دوم
بهار زایمان سختی داشت؛ بعدش نازا شد... من بچه میخواستم! گفتم : پرویز که نمرده! گفت: بله، سرو مرو گنده ست؛ اما بچه من و بهار نیست!... با تعجب نگاهش کردم ؛ خندید: پس گفتن بچه بهاره، آره؟ گولتون زدن! این خانواده استاد دروغن !... همه، دسته جمعی! و هماهنگ با هم.... بچه ما یه دختر نارس بود که تا به دنیا اومد مرد؛ خودم خاکش کردم.... میتونم ببرمت سر مزارش، همین الان! گفتم: پس پرویز کیه؟ آرش واقعا پسرشه؟ گفت: پسرش نیست؛ اما اینکه پرویز کیه، خودتون با هوش سرشارتون باید بفهمید!.... آرشم تا قبل از این ماجرا نمیدونست پسر پرویز نیست؛اماحالا میدونه... گفتم؛ صبر کنید !... شما با بهار رابطه داشتید؛ چطوری باش آشنا شدید؟ گفت: وکیل، همیشه محرم خانواده هاست؛ من وکیل منصور و مشکات بودم ؛ گفتم: نسبتی دارید؟ گفت: اگه باهوشی چرا میپرسی؟ گفتم : باید نسبتی داشته باشید؛ خیلی نزدیک..... اونا وکیل از بیرون نمیارن ! دکترم از بیرون نمیارن؛ خلافتر از این حرفان.... کسی که مدام تو اون خونه ی جن زده بتونه بره و بیاد، یا باید فامیل مشکات باشه یا منصور!... منصور تک بچه بود؛ اما مشکات از مادر دومش، دو تا برادر ناتنی کوچیکتر داشت؛ یادمه به ما گفتن هر دو شون خارجن، کوچیکه اتریشه، مازیار.... خانواده شم پیدا کردن.اونجا درس میده؛ ولی وسطی !... ردی ازش نیست؛ اردشیر... گمانم همه دنبالشن! ولی چراشو نمیدونم؛...حتی شنیدم پلیس بین الملل ! تو اردشیری! اردشیر اقتداری... پسر دوم خانواده ناتنی مشکات، برادر وسط، برادر بزرگتر از مازیار؛ اما کوچیکتر از مشکات ، که مادرش با شما فرق داشت؛ چرا اینهمه سال قایم شدی؟ گفت، واقعا میخوای بدونی؟ پشیمون نمیشی؟خیلی خب.... باشه؛ چون از هوشت خوشم اومد، بهت میگم؛ اما در ازای یه معامله! ما وکیلا هیچ کاری رو بی معامله انجام نمیدیم! دست کم من نمیدم.... گفتم: تو اول بگو! چرا شایع کردی گم شدی؟ آمریکا دنبالت میگشتن! حتی گفتن رفتی آفریقا! گفت: گم شدم... چون من اون روز اونجا بودم!گفتم : کجا؟ گفت : تو اون جنگل لعنتی! دوازده سالم بود؛ منو با خودشون نبردن! هر چی التماس کردم، گفتن ، برای شکار بچه ای!... یواشکی تعقیبشون کردم؛ کارم، همیشه همین بود؛ تعقیب آدمایی که آدم حسابم نمیکردن! اونجا بودم؛ روز تجاوز به بمانی! پشت درختا... و همه چیزو دیدم! اونا نمیدونستن! -و بعد بهشون گفتی و تا آخر عمر ازشون باج خواستی؟ گفت، شاید، ولی کمک کردم؛ خوب شد که اونجا بودم... گفتم: چه کمکی؟ نگاه معنی داری به من انداخت؛ واقعا باور کردی کدخدای ده بذاره، تک دخترش برای یه پیرزن علیل کار کنه و جریان حاملگیشم تو روستا نپیچه؟ از تو بعیده! من بمانی رو نجات دادم؛ با سرکیسه کردن اون دو تا؛ بمانی رو از روستا فراری دادم؛ همه فکر کردن گمشده! من اون پیرمردو با اون بچه، بهار ، فرستادم در خونه ی چنگیز پروا ! بمانی تو یه اتاق ، تو شهر دیگه در امان بود؛ گفتم: پس نمرده! گفتم یه جای کار میلنگه! گفت: دو جا! منصور و مشکات!...تو نمیدونی....مشکات اول تجاوز کرد! کار خود روباهش بود !.....
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهل_و_دوم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
بهار زایمان سختی داشت؛ بعدش نازا شد... من بچه میخواستم! گفتم : پرویز که نمرده! گفت: بله، سرو مرو گنده ست؛ اما بچه من و بهار نیست!... با تعجب نگاهش کردم ؛ خندید: پس گفتن بچه بهاره، آره؟ گولتون زدن! این خانواده استاد دروغن !... همه، دسته جمعی! و هماهنگ با هم.... بچه ما یه دختر نارس بود که تا به دنیا اومد مرد؛ خودم خاکش کردم.... میتونم ببرمت سر مزارش، همین الان! گفتم: پس پرویز کیه؟ آرش واقعا پسرشه؟ گفت: پسرش نیست؛ اما اینکه پرویز کیه، خودتون با هوش سرشارتون باید بفهمید!.... آرشم تا قبل از این ماجرا نمیدونست پسر پرویز نیست؛اماحالا میدونه... گفتم؛ صبر کنید !... شما با بهار رابطه داشتید؛ چطوری باش آشنا شدید؟ گفت: وکیل، همیشه محرم خانواده هاست؛ من وکیل منصور و مشکات بودم ؛ گفتم: نسبتی دارید؟ گفت: اگه باهوشی چرا میپرسی؟ گفتم : باید نسبتی داشته باشید؛ خیلی نزدیک..... اونا وکیل از بیرون نمیارن ! دکترم از بیرون نمیارن؛ خلافتر از این حرفان.... کسی که مدام تو اون خونه ی جن زده بتونه بره و بیاد، یا باید فامیل مشکات باشه یا منصور!... منصور تک بچه بود؛ اما مشکات از مادر دومش، دو تا برادر ناتنی کوچیکتر داشت؛ یادمه به ما گفتن هر دو شون خارجن، کوچیکه اتریشه، مازیار.... خانواده شم پیدا کردن.اونجا درس میده؛ ولی وسطی !... ردی ازش نیست؛ اردشیر... گمانم همه دنبالشن! ولی چراشو نمیدونم؛...حتی شنیدم پلیس بین الملل ! تو اردشیری! اردشیر اقتداری... پسر دوم خانواده ناتنی مشکات، برادر وسط، برادر بزرگتر از مازیار؛ اما کوچیکتر از مشکات ، که مادرش با شما فرق داشت؛ چرا اینهمه سال قایم شدی؟ گفت، واقعا میخوای بدونی؟ پشیمون نمیشی؟خیلی خب.... باشه؛ چون از هوشت خوشم اومد، بهت میگم؛ اما در ازای یه معامله! ما وکیلا هیچ کاری رو بی معامله انجام نمیدیم! دست کم من نمیدم.... گفتم: تو اول بگو! چرا شایع کردی گم شدی؟ آمریکا دنبالت میگشتن! حتی گفتن رفتی آفریقا! گفت: گم شدم... چون من اون روز اونجا بودم!گفتم : کجا؟ گفت : تو اون جنگل لعنتی! دوازده سالم بود؛ منو با خودشون نبردن! هر چی التماس کردم، گفتن ، برای شکار بچه ای!... یواشکی تعقیبشون کردم؛ کارم، همیشه همین بود؛ تعقیب آدمایی که آدم حسابم نمیکردن! اونجا بودم؛ روز تجاوز به بمانی! پشت درختا... و همه چیزو دیدم! اونا نمیدونستن! -و بعد بهشون گفتی و تا آخر عمر ازشون باج خواستی؟ گفت، شاید، ولی کمک کردم؛ خوب شد که اونجا بودم... گفتم: چه کمکی؟ نگاه معنی داری به من انداخت؛ واقعا باور کردی کدخدای ده بذاره، تک دخترش برای یه پیرزن علیل کار کنه و جریان حاملگیشم تو روستا نپیچه؟ از تو بعیده! من بمانی رو نجات دادم؛ با سرکیسه کردن اون دو تا؛ بمانی رو از روستا فراری دادم؛ همه فکر کردن گمشده! من اون پیرمردو با اون بچه، بهار ، فرستادم در خونه ی چنگیز پروا ! بمانی تو یه اتاق ، تو شهر دیگه در امان بود؛ گفتم: پس نمرده! گفتم یه جای کار میلنگه! گفت: دو جا! منصور و مشکات!...تو نمیدونی....مشکات اول تجاوز کرد! کار خود روباهش بود !.....
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهل_و_دوم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
۵.۲k
۰۲ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.