پارت آخروقتی بین بچه هاش فرق می زاشت
پارت آخروقتی بین بچه هاش فرق می زاشت
ویو کوک
داشتم وسایل ها رو می خریدم یدفعه به فکر فرو رفتم
تازه داشتم به خودم می اومدم که چقد باا.ت بعد کردم دلیل نمی شد به خاطر ی شرکت این همه به اون بچه ی معصوم سخت بگیرم اون دخترم بود هرچی نباشه یهو ی عذاب وجدان ته دلم و گرفت و گفت برو بهش سر بزن ازش معذرت خواهی کن
رفتم بیرون با وسایلا ولی دیدم که ا.ت نیست و مردم جمع شدن یجا ناخود آگاه رفتم اونجا ولی قلبم واستاد ا.ت رو دیدم که خوابید حرکاتم دست خودم نبود دویدم سمت ا.ت برآید بغلش کردم بردمش سمت ماشین و رفتم بیمارستان.......(ی چی تصور کن)
دکتر اومد ا.ت رو برد اتاق عمل منم زنگ زدم مینا بیاد
کوک:الو س.س. سلام م. مینا بیا بیمارستانی که بهت میگم بدو
مینا:چرااا کوک چی شده
کوک:فقط بیاااا
قط کردم فقط داشتم گریه می کردم اگه اتفاقی براش بیوفته باید چی کار کنم آخه من چه گناهی کردم که این اتفاق موقعی که تازه به خودم اومدن افتاد
مینا اومد بعد ۲ ساعت دکتر اومد
کوک:دکتر آقای دکتر حالش خوبه
دکتر :بله نگران نباشید الان بهوشن می تونید ی نفر بره ببینمش
کوک:خیلییی ممنون
وقتی حرف دکتر و شنیدم خوشحال شدم و رفتم سمت اتاق دکتر که ا.ت ی خودم و دیدم
کوک: ا.ت ا.ت فرشته ام حالت خوبه
ا.ت :باشه.ب.ابا ب.ب.بخشد م.من
کوک:نه نه نه نه من باید از تو معذرت بخام من نباید با تو بد رفتاری می کردم
و یهو کوک ا.ت رو بقل کرد
ویو ادمین
دخترک در کمال تعجب بود که یهو قطره اشکی از چشماش ریخته پدر که اشتباه بزرگی تو زندگیش کرده بود و وقتی به خودش اومده بود که دیگه دیر بود و اولین بغل دخترک به وسیله ی پدر و آخرین بغل بود همواره با قطره اشک دوم دختر دستگاه خطش به خط صاف شد
درسته دخترک به خاطر قلبش از این دنیا رفت (فاز شاعریتم اود کرده )
و دیگه اون خانواده خوانواده ی قبل نشد فیلیکس به ی جای دیگه رفت و غم تو خونه جریان داشت
ودر آخر پند داستان :
آب ریخته شده رو دیگه نمیشه جمع کرد
ویو کوک
داشتم وسایل ها رو می خریدم یدفعه به فکر فرو رفتم
تازه داشتم به خودم می اومدم که چقد باا.ت بعد کردم دلیل نمی شد به خاطر ی شرکت این همه به اون بچه ی معصوم سخت بگیرم اون دخترم بود هرچی نباشه یهو ی عذاب وجدان ته دلم و گرفت و گفت برو بهش سر بزن ازش معذرت خواهی کن
رفتم بیرون با وسایلا ولی دیدم که ا.ت نیست و مردم جمع شدن یجا ناخود آگاه رفتم اونجا ولی قلبم واستاد ا.ت رو دیدم که خوابید حرکاتم دست خودم نبود دویدم سمت ا.ت برآید بغلش کردم بردمش سمت ماشین و رفتم بیمارستان.......(ی چی تصور کن)
دکتر اومد ا.ت رو برد اتاق عمل منم زنگ زدم مینا بیاد
کوک:الو س.س. سلام م. مینا بیا بیمارستانی که بهت میگم بدو
مینا:چرااا کوک چی شده
کوک:فقط بیاااا
قط کردم فقط داشتم گریه می کردم اگه اتفاقی براش بیوفته باید چی کار کنم آخه من چه گناهی کردم که این اتفاق موقعی که تازه به خودم اومدن افتاد
مینا اومد بعد ۲ ساعت دکتر اومد
کوک:دکتر آقای دکتر حالش خوبه
دکتر :بله نگران نباشید الان بهوشن می تونید ی نفر بره ببینمش
کوک:خیلییی ممنون
وقتی حرف دکتر و شنیدم خوشحال شدم و رفتم سمت اتاق دکتر که ا.ت ی خودم و دیدم
کوک: ا.ت ا.ت فرشته ام حالت خوبه
ا.ت :باشه.ب.ابا ب.ب.بخشد م.من
کوک:نه نه نه نه من باید از تو معذرت بخام من نباید با تو بد رفتاری می کردم
و یهو کوک ا.ت رو بقل کرد
ویو ادمین
دخترک در کمال تعجب بود که یهو قطره اشکی از چشماش ریخته پدر که اشتباه بزرگی تو زندگیش کرده بود و وقتی به خودش اومده بود که دیگه دیر بود و اولین بغل دخترک به وسیله ی پدر و آخرین بغل بود همواره با قطره اشک دوم دختر دستگاه خطش به خط صاف شد
درسته دخترک به خاطر قلبش از این دنیا رفت (فاز شاعریتم اود کرده )
و دیگه اون خانواده خوانواده ی قبل نشد فیلیکس به ی جای دیگه رفت و غم تو خونه جریان داشت
ودر آخر پند داستان :
آب ریخته شده رو دیگه نمیشه جمع کرد
۴۳۹
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.