قسمت شانزدهم
#قسمت شانزدهم
جمعه بود و همه جا دلگیر..آخرین جمعه ی تابستون بود و من ناراحت از تموم شدن تعطیالت واقعا دلم گرفته بود..
تا بابام تلفن و گذاشت دوباره زنگ خورد..بین صحبتای بابا شنیدم اسم عموصادق و میاره ..
گوشام تیز شد .. ولی چیزی سر در نیاوردم!
با یه قیافه ی پوکرفیس داشتم بابا رو نگاه میکردم که بهم خندید
_ چرا انقدر پکری؟ پاشو برو کارات و بکن دوستت داره میادا
سوالی نگاهش کردم
_مهتاب دیگه دارن میان خونمون امروز صبح رسیدن.
وایی مهتاب برگشته..یه حس خوبی بهم دست داد..زود بلند شدم و رفتم اتاقم
شلوار اسپرت طوسی پوشیدم با یه پیرهن صورتی آدیداس..بهم میومد.
موهامم دم اسبی بستم و از دو طرف صورتم کشیدم.. باعث شد چشمام کشیده تر از همیشه به نظر برسه..
اوم... یه چیزی کم داشت!
برق لب و برداشتم و به لبام جلوه دادم..
حاال عالی شدم..
از اتاق بیرون اومدنم با وارد شدن عمو صادق به سالن یکی شد..
باهاش سالم و احوالپرسی کردم.. خاله شیرین عزیزممم چقدر دلتنگ مهربونیاش بودم..
یکدفعه چشمم به مهتاب افتاد..
تو اون بلوز شلوار ِست آبی خیلی خوش هیکل به نظر میرسید..موهاش و دورش آزاد گذاشته بود ..
نگاهم با نگاهش تالقی پیدا کرد و دیگه نفهمیدم خاله شیرین چی میگه..
همه وجودم چشم شده بود و حرف نگاهش و میخوند.. دست خودم نبود ..فقط میخواستم مهتاب تو بغلم باشه..
با قدمای بلند رفتم پیشش..بدون اینکه حتی یه کلمه حرف بزنیم تو بغل هم گم شدیم..حاال حالم خوب بود..
مهتاب تو بغلم بود و نفساش درست همون جایی که میخواستم گرما میبخشید به وجودم..
نمیتونسم ازش جدا بشم... کاشکی هیشکی نبود تا بتونم بیشتر به خودم فشارش بدم..
وجودش تموم اون حسای بد رو ازم دور کرده بود.
جمعه بود و همه جا دلگیر..آخرین جمعه ی تابستون بود و من ناراحت از تموم شدن تعطیالت واقعا دلم گرفته بود..
تا بابام تلفن و گذاشت دوباره زنگ خورد..بین صحبتای بابا شنیدم اسم عموصادق و میاره ..
گوشام تیز شد .. ولی چیزی سر در نیاوردم!
با یه قیافه ی پوکرفیس داشتم بابا رو نگاه میکردم که بهم خندید
_ چرا انقدر پکری؟ پاشو برو کارات و بکن دوستت داره میادا
سوالی نگاهش کردم
_مهتاب دیگه دارن میان خونمون امروز صبح رسیدن.
وایی مهتاب برگشته..یه حس خوبی بهم دست داد..زود بلند شدم و رفتم اتاقم
شلوار اسپرت طوسی پوشیدم با یه پیرهن صورتی آدیداس..بهم میومد.
موهامم دم اسبی بستم و از دو طرف صورتم کشیدم.. باعث شد چشمام کشیده تر از همیشه به نظر برسه..
اوم... یه چیزی کم داشت!
برق لب و برداشتم و به لبام جلوه دادم..
حاال عالی شدم..
از اتاق بیرون اومدنم با وارد شدن عمو صادق به سالن یکی شد..
باهاش سالم و احوالپرسی کردم.. خاله شیرین عزیزممم چقدر دلتنگ مهربونیاش بودم..
یکدفعه چشمم به مهتاب افتاد..
تو اون بلوز شلوار ِست آبی خیلی خوش هیکل به نظر میرسید..موهاش و دورش آزاد گذاشته بود ..
نگاهم با نگاهش تالقی پیدا کرد و دیگه نفهمیدم خاله شیرین چی میگه..
همه وجودم چشم شده بود و حرف نگاهش و میخوند.. دست خودم نبود ..فقط میخواستم مهتاب تو بغلم باشه..
با قدمای بلند رفتم پیشش..بدون اینکه حتی یه کلمه حرف بزنیم تو بغل هم گم شدیم..حاال حالم خوب بود..
مهتاب تو بغلم بود و نفساش درست همون جایی که میخواستم گرما میبخشید به وجودم..
نمیتونسم ازش جدا بشم... کاشکی هیشکی نبود تا بتونم بیشتر به خودم فشارش بدم..
وجودش تموم اون حسای بد رو ازم دور کرده بود.
- ۲.۶k
- ۱۸ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط