این رمان فصل دوم دوراهی از نگاه سایه است
این رمان فصل دوم دوراهی از نگاه سایه است...
#دوراهی۲#پارت۱
خیس عرق بودم وسط خونه علی نشسته بودم خیلی گنگ بودم کجام؟
یهو سمت بالکن ی دودی بلند شد نگام سمتش رفت یهویی علی اومد تو بالکن سر تاپاش آتیش بود خودمو کشوندم عقب گرماشو حس میکردم تنم میلرزید
یهویی با ی ی جیغ ریز بیدار شدم هنوز تنم میلرزید باز هم کابوس بی هوا مثل همیشه زدم زیر گریه زانوهامو جمع کردم تو خودم
فقط گریه ....کار هرشبم کابوس و کابوس و کابوس گریه گریه گریه اون صحنه جلوی چشمم رژه میرفت حرفاش جملات آخرش لحظه ای که خودشو پرت کرد زمانی ک میگن افتاد روی ماشین و ماشین هم مستعد انفجار بود و بعد منفجر شد میگن انقد ک سوخته بوده چیزی ازش نمونده
مرگ بدی داشتی بگردم الهی
دوباره گریه و گریه
مقصر نمیدونستم کیه منی ک خبر نداشتم خواهرم این بلا ها رو سرش اورده یا خواهرم ک عامل تمام بلا ها بود
یا خود علی ک نپرسیده و ندونسته این کارو انجام داد؟ینی رضا رفیقش مقصره ک مراقبش نبود نمیدونم من مونده بودم و هزار سوال نپرسیده
آروم روی تخت دراز کشیدم درست مثل دیوونه ها شده بودم از اون روز درست ۵۳روز میگذره منم از کارم استعفا داده بودم و قید شغل مورد علاقمو زدم چطور میتونستم برم جایی که
علی نبود مطمئن بودم که با رفتنم تو اداره همه ب ی دید قاتل منو میدین
حق داشتن من از نظر اونا ی خیانتکار بودم
به چشمام خوابی نمیاد بلند شدم از اتاق جنازه بی جونمو کشیدم بیرون
تلویزیون رو روشن کردم و قهوه ام رو گذاشتم رو گاز ساعت ۴صبح بود
صدای اذان می اومد رفتم جلوی آینه وایستادم
چهره بی جون و لباس مشکی ک تنم بود
۵۳روز لباس مشکی تنم بود اصلا دست و دلم نمیرفت که بخوام لباس رنگ روشن بپوشم
صدای جوش اومدن قهوه منو از حالم آورد بیرون قهوه مو ریختم تو فنجون و اومدم جلوی تلویزیون رو کاناپه نشستم
و پاهامو جمع کردم تو شکمم به تلویزیونی خیره شده بودم که اصلا حواسم نبود
دوباره دیدنش سایه اش از زندگیم کم نمیشد
علی گفت
_بدون من قهوه میخوری؟
گفتم
+آخ راست میگی تو خیلی معتاد قهوه هستی
_من معتاد قهوه نبودم من معتاد تو بودم قهوه میخوردم کمتر بخوابم بیشتر بهت فکر کنم
+پس چرا پس زدی منو
ادامه در پارت دوم
پ.ن
روزی دو تا پارت میزارم همراهی کنین اگر چیزی شد ک دسترسی ب نت نداشتم و نتونستم مثلاً یک هفته پارت میزارم همراهم باشین ب محض اینک دسترسی داشته باشم ب نت جبران میکنم
حتما پارت آخر فصل اول رو بخونین تا یادتون بیاد
#رمان_دوراهی
#خاص #جذاب #شیک
#دوراهی۲#پارت۱
خیس عرق بودم وسط خونه علی نشسته بودم خیلی گنگ بودم کجام؟
یهو سمت بالکن ی دودی بلند شد نگام سمتش رفت یهویی علی اومد تو بالکن سر تاپاش آتیش بود خودمو کشوندم عقب گرماشو حس میکردم تنم میلرزید
یهویی با ی ی جیغ ریز بیدار شدم هنوز تنم میلرزید باز هم کابوس بی هوا مثل همیشه زدم زیر گریه زانوهامو جمع کردم تو خودم
فقط گریه ....کار هرشبم کابوس و کابوس و کابوس گریه گریه گریه اون صحنه جلوی چشمم رژه میرفت حرفاش جملات آخرش لحظه ای که خودشو پرت کرد زمانی ک میگن افتاد روی ماشین و ماشین هم مستعد انفجار بود و بعد منفجر شد میگن انقد ک سوخته بوده چیزی ازش نمونده
مرگ بدی داشتی بگردم الهی
دوباره گریه و گریه
مقصر نمیدونستم کیه منی ک خبر نداشتم خواهرم این بلا ها رو سرش اورده یا خواهرم ک عامل تمام بلا ها بود
یا خود علی ک نپرسیده و ندونسته این کارو انجام داد؟ینی رضا رفیقش مقصره ک مراقبش نبود نمیدونم من مونده بودم و هزار سوال نپرسیده
آروم روی تخت دراز کشیدم درست مثل دیوونه ها شده بودم از اون روز درست ۵۳روز میگذره منم از کارم استعفا داده بودم و قید شغل مورد علاقمو زدم چطور میتونستم برم جایی که
علی نبود مطمئن بودم که با رفتنم تو اداره همه ب ی دید قاتل منو میدین
حق داشتن من از نظر اونا ی خیانتکار بودم
به چشمام خوابی نمیاد بلند شدم از اتاق جنازه بی جونمو کشیدم بیرون
تلویزیون رو روشن کردم و قهوه ام رو گذاشتم رو گاز ساعت ۴صبح بود
صدای اذان می اومد رفتم جلوی آینه وایستادم
چهره بی جون و لباس مشکی ک تنم بود
۵۳روز لباس مشکی تنم بود اصلا دست و دلم نمیرفت که بخوام لباس رنگ روشن بپوشم
صدای جوش اومدن قهوه منو از حالم آورد بیرون قهوه مو ریختم تو فنجون و اومدم جلوی تلویزیون رو کاناپه نشستم
و پاهامو جمع کردم تو شکمم به تلویزیونی خیره شده بودم که اصلا حواسم نبود
دوباره دیدنش سایه اش از زندگیم کم نمیشد
علی گفت
_بدون من قهوه میخوری؟
گفتم
+آخ راست میگی تو خیلی معتاد قهوه هستی
_من معتاد قهوه نبودم من معتاد تو بودم قهوه میخوردم کمتر بخوابم بیشتر بهت فکر کنم
+پس چرا پس زدی منو
ادامه در پارت دوم
پ.ن
روزی دو تا پارت میزارم همراهی کنین اگر چیزی شد ک دسترسی ب نت نداشتم و نتونستم مثلاً یک هفته پارت میزارم همراهم باشین ب محض اینک دسترسی داشته باشم ب نت جبران میکنم
حتما پارت آخر فصل اول رو بخونین تا یادتون بیاد
#رمان_دوراهی
#خاص #جذاب #شیک
- ۱۲.۸k
- ۲۶ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط