احساس او

#فیک_استری کیدز

𝐏𝟐𝟔

محظ(درست نوشتم؟) احتیاط چمدونم رو بستم و چن تا از لباسای خدم و بابام رو با یسری چیز میز و پد برداشتم و گذاشتمشون تو چمدون و چمدونو بستم گذاشتم یه گوشه
حالم بد بود پس رفتم ولو شدم رو تخت و تلاش کردم ریلکس باشم
به هر حال که نامادری کاری نمیتونه بکنه.... در ضمن فلیکس طرف منه پس هیچ خطری منو بابامو تهدید تمی کنه. با همین فکر در تلاش بودم تا آروم باشم
«پرش زمانی=1 ساعت بعد»
از پایین یه صدا هایی میومد ک عجیب بود و نامادری یه چیزایی داشت میگفت
رفتم ببینم داستان چیه که دیدم نامادری داره به چن نفر زنگ میزنه تا اونارو به عروسی منو فلیکس دعوت کنه
بعدم داشت با یکی حرف میزد که فک کنم خواهرش بود و بهش گفت تا با شوهرو بچه هاش بیاد تا کارت های دعوت عروسی رو درست کنیم.
عصبانی بودم جوری که چیزی نمونده بود از سرم دود بلند بشه تنه کغری که از دستم برمیومد این بود که از بالای پله ها نامادری رو تماشا کنم که داره بد بختم میکنه
همش نامه، لحظه فلج شدن بابام، رفتن مامانم،لحظه کیس فلیکس و لحظه‌ای که نامادری گفت باید با فلیکس ازدواج کنم از جلوی چشمم رد میشد و قلبمو آتیش میزد رفتم تو راه رو بغل در اتاق بابام(بیرون اتاق) نشستم و گریه کردم ک فلیکس از اتاقش اومد بیرون و منو دید
فلیکس:ا.ت چی شده؟
من:ولم کن
فلیکس:آروم باش و فقط بم بگو چی شده؟
من:برو که هرچی میکشم از دست توعه
فلیکس:میدونی که من خدمم طرف توام
من:خب یه کاری بکن مامانت حتی داره مهمونای عروسیم دعوت میکنه
فلیکس:باور کن منم زورم ب مامانم نمیرسه
من:پس چی میگی من مراقبتم توکه عرضه نداری نمیخواد الکی پیش من چرت و پرت بگی
فلیکس:تو منتظر خبرای خوب بمون من قول میدم همچی رو درست کنم
من:قول؟
فلیکس:قول
با اینکه به این پسره اعتمادی نیست ولی اوکی دلمو با حرفاش خوش میکنم....

ادامه‌ دارد....
دیدگاه ها (۳)

ایشالا قسمت هممون

احساس او

احساس او

احساس او

دیروز داشتم به گوشیم میخندیدم عکس تهیونگ بود بعد مامانم اومد...

برای شما ها چطور گذشت

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط