part
part³
آخر.
شب، وقتی صدای محافظها کمتر شد و دوربینها یه لحظه خاموش بودن، از پنجره بیرون پریدم. با زانو روی زمین افتادم ولی بلند شدم زانوم زخمی شد
بدنم درد میکرد، صورتم هنوز کبود بود، ولی قلبم؟ فقط برای یه چیز میتپید: فرار.
میدویدم توی جنگل. تاریکی دورم پیچیده بود. نفسنفس میزدم، مثل کسی که از مرگ فرار میکنه.
اما صدای قدمهاش… همون صدای لعنتی… پشت سرم اومد.
— آ.ت! وایسا! نرو!
برنگشتم. با گریه فریاد زدم:
— ازم دور شو! دیگه نمیخوام ببینمت!
و درست همون لحظه… صدای شلیک.
گلولهای به شکمم خورد
ایستادم. نفسم بند اومد.
برگشتم.
یه مرد سیاهپوش با اسلحه روبروم ایستاده بود.
و هیونجین به اون مرد گلوله زد
ولی اون نبود که شلیک کرده بود…
هیونجین بود.
گلوله رو زده بود، ولی نه برای من… برای نجات دادن من.
مرد سیاهپوش افتاد زمین. هیونجین به طرفم دوید.
نگاهش خسته، زخمی و پر از درد.
— ا.ت چرا فرار کردی
ببین ،دوست داری منو عذاب بدی؟
عاقبت فرار کردنه
— تو حق نداشتی زندونیم کنی!
— میدونم… ولی نمیتونستم بذارم بری… چون تو تنها چیزی بودی که از این دنیای لعنتی نجاتم میداد.
سکوت.
هیونجین منو برد به خونه داخل جنگل
و گلوله رو در آورد
خیلی درد داشت
_ا.ت خیلی عرق کردی حالت بده
زخممو پوشوند
همون موقع بود که بیهوش شدم
بخاطر اینکه خون زیادی از دست دادم
۶ ساعت بعد
بیدار شدم به دور و بر نگاه کردم
کمی به فکر فرو رفتم.
اون هیونجینی که منو زده بود… حالا داشت زخمم رو میبست.
تو افکارم غرق بودم که هیونجین اومد داخل اتاق
— اگه بخوای بری… نمیگیرمت.
ولی اگه بمونی… قسم میخورم دیگه اون آدم نباشم.
نگاهش… دیگه سرد نبود.
برای اولین بار، واقعاً… آدم بود.
و من؟
با تمام زخمهام… بهش نگاه کردم و گفتم:
— اگه قراره بمونم، باید یه چیزو بدونی…
— چی؟
— این بار… من رئیس میشم.
_اوکی تو رئیس
رئیس من
_دیگه هم نباید منو بزنی باشه
_باشه من تسلیممممم
_دوست دارم
_ا.ت من فکر نمیکردم یروز عاشق بشم
یه مافیای سرد و بی رحم
عاشق یه دختر مهربون شد
راستش تو خیلی مهربونی
_اوه پسر کوچولو بیا بغلم
همو بغل کردم
ا.ت نزدیک هیونجین شد لبش رو بوسید
هیونجین هم همراهی کرد
بعد از اینکه نفس کم آوردن از هم جدا شدن
_ا.ت امشب شب سختی میشه برات
💌🍓بچه ها حمایت کنین بد نمیشه هااا
آخر.
شب، وقتی صدای محافظها کمتر شد و دوربینها یه لحظه خاموش بودن، از پنجره بیرون پریدم. با زانو روی زمین افتادم ولی بلند شدم زانوم زخمی شد
بدنم درد میکرد، صورتم هنوز کبود بود، ولی قلبم؟ فقط برای یه چیز میتپید: فرار.
میدویدم توی جنگل. تاریکی دورم پیچیده بود. نفسنفس میزدم، مثل کسی که از مرگ فرار میکنه.
اما صدای قدمهاش… همون صدای لعنتی… پشت سرم اومد.
— آ.ت! وایسا! نرو!
برنگشتم. با گریه فریاد زدم:
— ازم دور شو! دیگه نمیخوام ببینمت!
و درست همون لحظه… صدای شلیک.
گلولهای به شکمم خورد
ایستادم. نفسم بند اومد.
برگشتم.
یه مرد سیاهپوش با اسلحه روبروم ایستاده بود.
و هیونجین به اون مرد گلوله زد
ولی اون نبود که شلیک کرده بود…
هیونجین بود.
گلوله رو زده بود، ولی نه برای من… برای نجات دادن من.
مرد سیاهپوش افتاد زمین. هیونجین به طرفم دوید.
نگاهش خسته، زخمی و پر از درد.
— ا.ت چرا فرار کردی
ببین ،دوست داری منو عذاب بدی؟
عاقبت فرار کردنه
— تو حق نداشتی زندونیم کنی!
— میدونم… ولی نمیتونستم بذارم بری… چون تو تنها چیزی بودی که از این دنیای لعنتی نجاتم میداد.
سکوت.
هیونجین منو برد به خونه داخل جنگل
و گلوله رو در آورد
خیلی درد داشت
_ا.ت خیلی عرق کردی حالت بده
زخممو پوشوند
همون موقع بود که بیهوش شدم
بخاطر اینکه خون زیادی از دست دادم
۶ ساعت بعد
بیدار شدم به دور و بر نگاه کردم
کمی به فکر فرو رفتم.
اون هیونجینی که منو زده بود… حالا داشت زخمم رو میبست.
تو افکارم غرق بودم که هیونجین اومد داخل اتاق
— اگه بخوای بری… نمیگیرمت.
ولی اگه بمونی… قسم میخورم دیگه اون آدم نباشم.
نگاهش… دیگه سرد نبود.
برای اولین بار، واقعاً… آدم بود.
و من؟
با تمام زخمهام… بهش نگاه کردم و گفتم:
— اگه قراره بمونم، باید یه چیزو بدونی…
— چی؟
— این بار… من رئیس میشم.
_اوکی تو رئیس
رئیس من
_دیگه هم نباید منو بزنی باشه
_باشه من تسلیممممم
_دوست دارم
_ا.ت من فکر نمیکردم یروز عاشق بشم
یه مافیای سرد و بی رحم
عاشق یه دختر مهربون شد
راستش تو خیلی مهربونی
_اوه پسر کوچولو بیا بغلم
همو بغل کردم
ا.ت نزدیک هیونجین شد لبش رو بوسید
هیونجین هم همراهی کرد
بعد از اینکه نفس کم آوردن از هم جدا شدن
_ا.ت امشب شب سختی میشه برات
💌🍓بچه ها حمایت کنین بد نمیشه هااا
- ۵.۶k
- ۲۸ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط