part

part¹

صدای موزیک از هدفون توی گوشم پیچیده بود. نگاهم به صفحه‌ی گوشی دوخته شده بود که پیامش اومد:

> هی، کوچولوی من. ساعت ۸ جلوی سینما باش. دوستت دارم ❤️ – هیونجین



لبخند زدم. همیشه همینطوری بود. عاشقانه، مهربون، محکم.
هیونجین تنها کسی بود که توی این دنیای شلوغ بهش تکیه داشتم. سه ماه بود که باهاش بودم، اما هنوز همه‌چی مثل روز اول قشنگ بود.

ساعت ۸ شد و من رسیدم. هیونجین با یه کت مشکی، موهای مرتب و نگاه جدی کنار ماشینش ایستاده بود.
بغلش کردم. بوی عطرش، آشنا و گرم.

اما اون شب عجیب بود. هیونجین مدام اطرافو نگاه می‌کرد. دستش روی کمرم می‌لرزید. گوشی‌ش چند بار ویبره رفت و هربار اخماش تو هم می‌رفت.
وقتی پرسیدم چی شده، فقط گفت:

— چیز خاصی نیست عزیزم. یه پروژه کاریه. بعداً برات میگم.

من ساده بودم. باور کردم.

ولی شب، وقتی خواب بودم، یه حس عجیب بیدارم کرد. نور گوشی‌اش روی صورتم افتاد. یه پیام خونده نشده:

> "رئیس، معامله‌ی اسلحه فردا ساعت ۳ پشته‌ی انبار جنوب. محافظا آماده‌ان."



چشم‌هام گشاد شد.
رئیس؟ اسلحه؟ محافظ؟

نفس کشیدن برام سخت شد. اون... اون رئیس یه مافیاست؟!
نه... نه امکان نداره...

صبح نشده بود که از خونه‌ش زدم بیرون. حتی کفش درست‌حسابی نپوشیدم. فقط باید از اونجا دور می‌شدم.
قدم‌هام تند شده بود. توی ذهنم فقط یه جمله تکرار می‌شد:
"هیونجین مافیاست... و من باهاش بودم..."

توی پارک پناه گرفتم. نشستم روی نیمکت. گوشی‌مو درآوردم. می‌خواستم بهش پیام بدم، اما دست‌هام می‌لرزیدن. پیام‌هام پر بودن از دوستت دارم‌هایی که دیگه واقعی نبودن...

ناگهان پیامش اومد:

> کجایی؟ چرا بی‌خبر رفتی؟ نگرانتم. زنگ بزن.



نفس‌م بند اومد. نمی‌تونستم بهش چیزی بگم.
اما اون نیومد دنبالم...
نه… اون پیدام کرد.

سایه‌ای پشت سرم افتاد. برگشتم و دیدم خودش بود.
با همون نگاه مرموز.
ولی حالا... اون نگاه فقط منو می‌ترسوند.

— فرار کردی چون... چی دیدی آ.ت؟

سکوت کردم.
ولی چشماش جدی‌تر شدن.

— گوشیو دیدی، درسته؟

سری تکون دادم. عقب رفتم. قلبم مثل طبل می‌کوبید.
اما اون جلو اومد. دستم رو گرفت.

— باید باهام بیای.

— ولم کن! تو... تو آدم بدی هستی! مافیا هستی!

اون لحظه، لبخندش مرد. اون لبخند همیشگی، محو شد. جاشو یه چهره‌ی سرد و خطرناک گرفت.

— تو نباید اون پیامو می‌دیدی...
و حالا... دیگه راه برگشتی نیست.

دستمو محکم‌تر گرفت.
و من فقط یه چیز فهمیدم:

من دیگه یه دوست‌دختر معمولی نیستم.
من گیر افتادم... توی دنیای تاریک هیونجین.


---
دیدگاه ها (۱)

part²در ماشینو محکم بست. منو نشوند صندلی عقب و خودش کنارم نش...

part³ آخر.شب، وقتی صدای محافظ‌ها کمتر شد و دوربین‌ها یه لحظه...

part⁴پایانیچند ماه گذشت.تو حالت بهتر شده بود، ولی ته دلت هنو...

part³اون شب بارون نمی‌اومد.هوا خشک و سرد بود.تو از کلاس تقوی...

درخواستی🖤🩸🩸

پوستر جدید فیک عشق سه نفره

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط