part
part²
در ماشینو محکم بست. منو نشوند صندلی عقب و خودش کنارم نشست.
رانندهای که نمیشناختم، با عینک دودی و قیافهی خشک، استارت زد.
— هیونجین، خواهش میکنم... ولم کن. من کاری نمیکنم. قسم میخورم به کسی چیزی نمیگم.
هیونجین با نگاه سردی خیرهم شد. دیگه خبری از اون پسر مهربونی نبود که باهاش قدم میزدم.
انگار یه نقاب افتاده بود...
— ا.ت، تو زیادی نزدیک شدی.
دنیای من برای تو امن نیست.
ولی نمیتونم بذارم بری.
نفسم بریده بود. بغض راه گلومو بسته بود.
— یعنی منو زندانی میکنی؟ اینه معنی دوست داشتن؟
اون لحظه، یه لحظه فقط، نگاهش لرزید. ولی بلافاصله اخماش برگشت سر جاش.
— من دوستت دارم، واسه همینه که نمیذارم بری. چون اگه بری، یا کشته میشی… یا دست کسی میافتی که خیلی بدتر از منه.
ماشین وارد یه جادهی فرعی شد. درختای بلند اطرافمون، و سکوت مرگبار.
یه خونهی ویلایی وسط جنگل. دور تا دورش محافظ ایستاده بودن.
در که باز شد، فقط یه جمله تو ذهنم پیچید:
من زندونی قلب کسیام که هم عاشقمه… هم خطرناکترین آدمیه که تا حالا دیدم.---
سه روز بعد
سه روز گذشته بود. سه روز توی اون خونهی لعنتی.
در اتاق همیشه قفل بود، غذا میآوردن، ولی هیونجین... فقط شب به شب میاومد.
سکوت کرده بودم. ولی امشب؟ نه. امشب دیگه نتونستم تحمل کنم.
وقتی اومد، تکیه داد به دیوار و گفت:
— امیدوارم بالاخره فهمیده باشی کجا ایستادی، آ.ت
بلند شدم. مستقیم توی چشمهاش نگاه کردم.
— من اسیر تو نیستم. مجبورم کردی اینجا بمونم.
تو یه آدم بدی. یه حیوان لعنتیای که فکر میکنی عشق یعنی زندونی کردن.
چشماش گرد شد. قدمی اومد جلو.
— دوباره بگو.
با پررویی سرمو بالا گرفتم.
— گفتم حیــو—
با صدای وحشتناک برخورد دستش با صورتم قطع شدم. تعادلم بههم خورد و روی زمین افتادم.
لبم پاره شد، طعم خون توی دهنم پخش شد.
اومد جلو و وسایل شکنجشو آورد و منو زد و
_
سکوت…
فقط نفسنفسزدنهای من و صدای نفسهای عصبی هیونجین.
اون خم شد. با صدای خشدار گفت:
— هیچکس با رئیس اینطوری حرف نمیزنه. حتی تو.
اشک تو چشمم جمع شد. اما نزاشتم بریزه. با همون حالت، گفتم:
— پس من یه هیچکسم، نه؟
چون تو… هیچ وقت منو واقعاً دوست نداشتی.
لحظهای مکث کرد. مشتهاش لرزیدن. ولی این بار چیزی نگفت.
فقط از اتاق رفت بیرون و درو محکم کوبید.
اون شب با صورتی زخمی و بدن درد، قلبی شکسته و چشمایی پُر از اشک… به سقف زل زدم.
ولی یه فکر تو ذهنم ریشه میکرد:
باید فرار کنم… حتی اگه به قیمت جونم تموم شه.
در ماشینو محکم بست. منو نشوند صندلی عقب و خودش کنارم نشست.
رانندهای که نمیشناختم، با عینک دودی و قیافهی خشک، استارت زد.
— هیونجین، خواهش میکنم... ولم کن. من کاری نمیکنم. قسم میخورم به کسی چیزی نمیگم.
هیونجین با نگاه سردی خیرهم شد. دیگه خبری از اون پسر مهربونی نبود که باهاش قدم میزدم.
انگار یه نقاب افتاده بود...
— ا.ت، تو زیادی نزدیک شدی.
دنیای من برای تو امن نیست.
ولی نمیتونم بذارم بری.
نفسم بریده بود. بغض راه گلومو بسته بود.
— یعنی منو زندانی میکنی؟ اینه معنی دوست داشتن؟
اون لحظه، یه لحظه فقط، نگاهش لرزید. ولی بلافاصله اخماش برگشت سر جاش.
— من دوستت دارم، واسه همینه که نمیذارم بری. چون اگه بری، یا کشته میشی… یا دست کسی میافتی که خیلی بدتر از منه.
ماشین وارد یه جادهی فرعی شد. درختای بلند اطرافمون، و سکوت مرگبار.
یه خونهی ویلایی وسط جنگل. دور تا دورش محافظ ایستاده بودن.
در که باز شد، فقط یه جمله تو ذهنم پیچید:
من زندونی قلب کسیام که هم عاشقمه… هم خطرناکترین آدمیه که تا حالا دیدم.---
سه روز بعد
سه روز گذشته بود. سه روز توی اون خونهی لعنتی.
در اتاق همیشه قفل بود، غذا میآوردن، ولی هیونجین... فقط شب به شب میاومد.
سکوت کرده بودم. ولی امشب؟ نه. امشب دیگه نتونستم تحمل کنم.
وقتی اومد، تکیه داد به دیوار و گفت:
— امیدوارم بالاخره فهمیده باشی کجا ایستادی، آ.ت
بلند شدم. مستقیم توی چشمهاش نگاه کردم.
— من اسیر تو نیستم. مجبورم کردی اینجا بمونم.
تو یه آدم بدی. یه حیوان لعنتیای که فکر میکنی عشق یعنی زندونی کردن.
چشماش گرد شد. قدمی اومد جلو.
— دوباره بگو.
با پررویی سرمو بالا گرفتم.
— گفتم حیــو—
با صدای وحشتناک برخورد دستش با صورتم قطع شدم. تعادلم بههم خورد و روی زمین افتادم.
لبم پاره شد، طعم خون توی دهنم پخش شد.
اومد جلو و وسایل شکنجشو آورد و منو زد و
_
سکوت…
فقط نفسنفسزدنهای من و صدای نفسهای عصبی هیونجین.
اون خم شد. با صدای خشدار گفت:
— هیچکس با رئیس اینطوری حرف نمیزنه. حتی تو.
اشک تو چشمم جمع شد. اما نزاشتم بریزه. با همون حالت، گفتم:
— پس من یه هیچکسم، نه؟
چون تو… هیچ وقت منو واقعاً دوست نداشتی.
لحظهای مکث کرد. مشتهاش لرزیدن. ولی این بار چیزی نگفت.
فقط از اتاق رفت بیرون و درو محکم کوبید.
اون شب با صورتی زخمی و بدن درد، قلبی شکسته و چشمایی پُر از اشک… به سقف زل زدم.
ولی یه فکر تو ذهنم ریشه میکرد:
باید فرار کنم… حتی اگه به قیمت جونم تموم شه.
- ۶.۴k
- ۲۸ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط