تبادل جاسوس

#تبادل جاسوس
#پارت۱۵
اون دختر روی کولش خوابش برده بود وقتی به جایی رسید که افرادش رو رها کرده بود برگشت محافظش به سمتش اومد
–قربان!
محافظش اون دختر رو از روی کولش برداشت و به سمت کالسکه برد
بعد برگشت و مقابل شاهزاده ایستاد
–چرا نکشتینش قربان؟
_نیازی نیست
-پس...
سوار اسب شد و همینطور که افسارش رو در دست می گرفت گفت
_بهتره به فکر ضربه زدن به اون باشیم نه دخترش اون مردک پسرش رو هم از دست داد ولی بازم قانع نشد
محافظش سری تکون داد و بعد از سوار شدن روی اسبش به دنبال شاهزاده راه افتاد

با نوری که توی چشماش زده شد آروم بازشون کرد
کمی به اطرافش نگاه کرد و فکر کرد که دیشب چیشد و یادش افتاد که خوابش برده
و الان!!
رو زمین بودددد!!
با عصبانیت بلند شد و به تخت نگاه کرد که شاهزاده با آرامش روش خوابیده بود!
–هوی عوضی بیدارشو!
بالشتشو پرت کرد توی صورت شاهزاده و باعث شد انگار که برقش گرفته باشه بلند بشه
–چی شده؟چه خبره؟!!
–خبر دست اوله!تو منو گذاشتی رو زمین بخوابم!
شاهزاده دستی به پیشونیش کشید و بعد بلند شد
–بانو چرا الکی سروصدا میکنین؟شما از محدودیت ها رد میشدین منم گذاشتمتون رو زمین
تکخند عصبی زد و با جدیت به شاهزاده زل زد
–جنتلمنی ازت می‌باره واقعا!من باید رو تخت بخوابم تو رو زمین!مثلا من زنم ها!تو مردی!؟
_معلومه که هستم
واقعا این حجم از خنگی تو مخش نمی رفت
با عصبانیت از اتاق مشترکشون بیرون رفت و به سمت اتاق یانگی راه افتاد

شاهزاده که گیج شده بود سرش رو خاروند و ابرویی بالا انداخت
–کارم اشتباه بود مگه؟
شونه هاش رو بالا انداخت و تصمیم گرفت لباس مرتبی بپوشه
باید یه جورایی مکان مخفی اون پیرمرد رو پیدا می کرد و از شرق اون برگه ها خلاص میشد و در نتیجه می‌تونست برای تضمین جایگاهش آروم باشه

در راهروی قصر قدم میزد که سروصدایی توجهش رو جلب کرد
از سمت اقامتگاه مادرش بود!
آروم سرک کشید و پو رو دید که سرش پایین بود
با دقت در حرف هاشون چیزی متوجه نشد پس از محافظش پرسید
_چی میگن به نظرت؟
_فکر کنم به خاطر لباس پوشیدنشون دارن توسط مادرتون سوال پیچ میشن
کوک لبخندی زد و نگاهش رو از اونا گرفت
_عاقبتش کل لباسام رو میدزده
باید توجه اون دختر رو به خوبی جلب می کرد یا به نوعی اونو عاشق خودش می کرد تا به اسرار جائونگ پی ببره نقشش تضمین شده بود
#بی تی اس
سخن ادمین:بعد از یه غیبت طولانی سلام😊
خب نزدیک ۳ماه نبودم و دلم برای قلم به دست گرفتن و شما تنگ شده بود💔
امیدوارم که دیگه هیچوقت غیبتی طولانی نداشته باشم و قراره رمان رو ادامه بدم اگه یادتون رفته از اول بخونین و بیاید با هم پیش بریم
ممنون از همه کسایی که پیشم موندن❤️😘
دیدگاه ها (۰)

#تبادل جاسوس#پارت۱۶خودش رو پرت کرد روی تخت_یعنی چی که اون زن...

_اوه مای گاددد!خیلی خوبه!امشب شب خوشی بود کوک به درک!بدو بدو...

سخن ادمین:واقعا من متأسفم که بدقولی شد و نتونستم پارت بزارم ...

#تبادل جاسوس #پارت۱۴_خب آم...متاسفم یه کوچولو ترسیده بودمبا ...

"شراب سرخ" Part: ⁶ویو تهونگ چشام داشت یواش یواش بسته میشد که...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط