تبادل جاسوس
#پارت۱۶
خودش رو پرت کرد روی تخت
_یعنی چی که اون زنیکه از من ایراد میگیره!برو پسر خرابت رو درست کن!
بلند شد تا لباسش رو در بیاره
اما قبل از اینکه چیز دیگه ای بپوشه در اتاق باز شد و جیغش رو در آورد
البته جای شکر بود که خیلی لخت نبود
_میتونی در بزنیا!
شاهزاده سریع نگاهش رو گرفت
_معذرت می خوام یادم رفت
لباسش رو پوشید
_خب برگرد چیکار داری؟
شاهزاده آروم برگشت
لحن اون دختر زیاد براش جالب نبود اون محترمانه صحبت نمی کرد
ولی باید کنار می اومد
_اول که اینجا اتاق مشترک ماست پس حق دارم که بیام و دوم ازتون می خواستم باهام بیاید بیرون بریم
پو چشماش از تعجب گرد شد و بدون پلک زدن به شاهزاده زل زد
_سرت به جایی خورده؟
با این سوال به سمت شاهزاده رفت و دستی به سرش کشید
_سالم به نظر میرسی که!
_بانو!من خوبم می خوام باهم بیرون بریم
پو هنوز باور نمی کرد
این چه حرفی بود!
انگار لحظه ای یاد خاطرات کوک افتاد!
اون پسر زندگی قبلیش!
§خاطره§
_چطور فکر کردی من با تو بیرون میام؟
هنوز باورش نمیشد فردی که رو به روشه کوکه!
_آمم..من
_هی نیاز نیست جواب بدی به هرحال اشتباه فکر کردی من تمایلی به بیرون اومدن با یه غریبه رو ندارم
زبونش انگار قفل کرده بود و نمیتونست کلمه ای به زبون بیاره اما داشت زیادی زر می زد!
_باورم نمیشه این خودتی!تو واقعا مطمئنی سرت به جایی نخورده! تو تمام مشکلاتت کنارت بودم و الان تبدیل شدم به یه غریبه!؟!
کوک دستی به چشماش کشید
_وقتی فهمیدی چرا میپرسی؟فقط میدونم که تمام عمرم با تو هدر رفته و تو اصلا آدم مناسبی برای دوستی با من نبودی!
کوک برگشت و رفت
لین با چشمایی که پر اشک بودن و دیدشو ازش می گرفتن به قامت کوک که در حال محو شدن بود نگاه می کرد
§پایان خاطره§
_بانو حالتون خوبه؟
دستی به قطره اشکی که روی صورتش بود کشید و دوباره به اون خیره شد
تا حالا فکر کرد که اونو فراموش کرده اما انگار قلب احمقش نه!!
_من خوبم و واقعا حوصله بیرون اومدن با تو رو ندارم
خواست برگرده به تختش که دستش توسط شاهزاده کشیده شد
_فقط یه مدت کوتاه
شاید بهتر بود بره بیرون و فکرش رو از اون کوک رها کنه!
اما اون دقیقا کنارش بود!
بی توجه به افکارش قبول کرد و سریع از اتاق بیرون رفت
نگاهی به بازار شلوغ انداخت
امشب جشنی چیزی بود؟
_امشب خبریه؟
شاهزاده به سمتش برگشت و لبخند نرمی زد
_شب آرزوهاست
اوه!
شب آرزو!
چه چیز مزخرفی!
اون سال پیش خواست تا ابد با کوک باشه اما در عوضش اون الان اینجا بود!
هوفی کشید و به کنارش نگاه کرد
این شاهزاده با اون فرق زیادی داشت یا نه؟
_بانو بیاین اینجا
به سمتی که شاهزاده رفت حرکت کرد
_امتحانش کنید
سیخ چوبی رو از شاهزاده گرفت و اون توپک ها که به نظر خوشمزه میومد رو مزه کرد
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.