با خودش می گفت: همه یِ این دردا تموم می شه. .
با خودش میگفت: همهیِ این دردا تموم میشه. .
من دوباره برمیگردم پیشِ باباییم. .
همهچیو بهش میگم..
آره..
همهچیز درست میشه.
هروقت تازیانه میخورد همینو میگفت، هروقت لگد میخورد هم همینو میگفت،
هروقت کعبِ نی هم میخورد همینو میگفت،
شبا اینو میگفت، روزا همینو میگفت، بعدازظهرا همینو میگفت، آخرِ شبا همینو میگفت، کلاً این وردِ لبش شده بود،
اون شبِ تو خرابه هم بهونه میگرفت که عمه ببرتش پیشِ باباش، همون صحرای بزرگ و گرمی که پیکرِ بابا رو آخرین بار توش دیده بود،
ولی یدفعه یه اتفاقی افتاد، چندتا سرباز واسش یه تشت آوردن که دورتادورش خونی بود، عمه زینب امتناع میکرد و اصرار میکرد که اون تشتو جلوش نذارن، اما اون سربازا با توهین و ناسزا به عمه عمه رو کنار زدن و تشت رو گذاشتن رو به روش، هراسون به عمه نگاه کرد: مگه من غذا خواستم عمه؟
دیگه چیزی نشنید پارچهیِ روی تشتو کنار زد و با یه صحنهی خیلی خیلی بد مواجه شد،
از عمه پرسید: ما هذه؟
دقت کنید، نپرسید: من هذه، پرسید: ما هذه؟
عمه این چیه!!!
یکم که دقت کرد دید چقدر این شبیه سر باباست، سخت بود با چشمای تارش ببینه ها، خیلی تلاش کرد بتونه ببینه، اما به سختی دید،
دید بابایی پیشدستی کرده و خودش زودتر اومده، دیگه همه درداشو فراموش کرد، همهجایِ بدنش درد میکرد، همه جا، اما تا بابا رو دید فراموش کرد، همه گلایههاشو فراموش کرد، همه چیزو فراموش کرد، همه چیزو.
فقط چندتا جمله گفت: يا أبَتاهُ، مَنْ ذَا الَّذي خَضَبكَ بِدِمائكَ! يا أبَتاهُ، مَنْ ذَا الَّذي قَطع وَ رِيدَيْكَ! يا أبتاهُ مَنْ ذَا الَّذي أَيتمني علي صِغَر سِنّي! يا أبَتاهُ، مَنْ بَقي بَعْدَك نَرْجوه؟ يا أبَتاهُ، مَنْ لِلْيتيمة حَتّي تَكْبُر؟
پدر جان، كي تو را با خونت خضاب كرد! اي پدر كه رگهاي گردنت را بريد! اي پدر، كي مرا در كودكي يتيم كرد! پدر جان، بعد از تو به كه اميد وار باشيم؟ پدرجان، اين دختر يتيم را كي نگهداري و بزرگ كند؟
بعد سر بابا رو رها کرد و روحش دست بابایی رو گرفت و باهم رفتن.
رفتن.
رقیه(س) رفت.
دیگه نتونست اربعین با عمهها و خواهرا و برادرش برگرده کربلا، جای پیکر بابایی و گلایههاشو بکنه،
نتونست، دیگه نتونست :)))))).
من دوباره برمیگردم پیشِ باباییم. .
همهچیو بهش میگم..
آره..
همهچیز درست میشه.
هروقت تازیانه میخورد همینو میگفت، هروقت لگد میخورد هم همینو میگفت،
هروقت کعبِ نی هم میخورد همینو میگفت،
شبا اینو میگفت، روزا همینو میگفت، بعدازظهرا همینو میگفت، آخرِ شبا همینو میگفت، کلاً این وردِ لبش شده بود،
اون شبِ تو خرابه هم بهونه میگرفت که عمه ببرتش پیشِ باباش، همون صحرای بزرگ و گرمی که پیکرِ بابا رو آخرین بار توش دیده بود،
ولی یدفعه یه اتفاقی افتاد، چندتا سرباز واسش یه تشت آوردن که دورتادورش خونی بود، عمه زینب امتناع میکرد و اصرار میکرد که اون تشتو جلوش نذارن، اما اون سربازا با توهین و ناسزا به عمه عمه رو کنار زدن و تشت رو گذاشتن رو به روش، هراسون به عمه نگاه کرد: مگه من غذا خواستم عمه؟
دیگه چیزی نشنید پارچهیِ روی تشتو کنار زد و با یه صحنهی خیلی خیلی بد مواجه شد،
از عمه پرسید: ما هذه؟
دقت کنید، نپرسید: من هذه، پرسید: ما هذه؟
عمه این چیه!!!
یکم که دقت کرد دید چقدر این شبیه سر باباست، سخت بود با چشمای تارش ببینه ها، خیلی تلاش کرد بتونه ببینه، اما به سختی دید،
دید بابایی پیشدستی کرده و خودش زودتر اومده، دیگه همه درداشو فراموش کرد، همهجایِ بدنش درد میکرد، همه جا، اما تا بابا رو دید فراموش کرد، همه گلایههاشو فراموش کرد، همه چیزو فراموش کرد، همه چیزو.
فقط چندتا جمله گفت: يا أبَتاهُ، مَنْ ذَا الَّذي خَضَبكَ بِدِمائكَ! يا أبَتاهُ، مَنْ ذَا الَّذي قَطع وَ رِيدَيْكَ! يا أبتاهُ مَنْ ذَا الَّذي أَيتمني علي صِغَر سِنّي! يا أبَتاهُ، مَنْ بَقي بَعْدَك نَرْجوه؟ يا أبَتاهُ، مَنْ لِلْيتيمة حَتّي تَكْبُر؟
پدر جان، كي تو را با خونت خضاب كرد! اي پدر كه رگهاي گردنت را بريد! اي پدر، كي مرا در كودكي يتيم كرد! پدر جان، بعد از تو به كه اميد وار باشيم؟ پدرجان، اين دختر يتيم را كي نگهداري و بزرگ كند؟
بعد سر بابا رو رها کرد و روحش دست بابایی رو گرفت و باهم رفتن.
رفتن.
رقیه(س) رفت.
دیگه نتونست اربعین با عمهها و خواهرا و برادرش برگرده کربلا، جای پیکر بابایی و گلایههاشو بکنه،
نتونست، دیگه نتونست :)))))).
۳.۴k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.