part ³⁴💞🐻فصل دوم
نامجون « فقط اذیتش نکن که با من طرفی
تهیونگ « چه خوش شانسه.. نیومده یه حامی گردن کلفت پیدا کرده
نامجون « شانس خوبش که زدن مخ نداشته تو بود... خب فعلا... راستی دفعه بعد دست به این زهره ماری ها بزنی مورد عنایت قرار میگیری
تهیونگ « نام ..توی این خونه هم دوربین گذاشتی
نامجون « نه تو یه چموش رو میشناسم
تهیونگ « ممنونم
نامجون « بابت؟
تهیونگ « اینکه مراقب کاترین بودین
نامجون « اونکه بعدا زن داداش باید جبران کنه... فعلا
تهیونگ « خداحافظ
شب /ساعت هشت
کاترین « به جعبه روی تخت خیره شده بودم... باورم نمیشد نامجون و جین قراره منو ببرن بیمارستان... شاید قرار بود توی راه کلکم رو بکنن... پیرهن بافتنی سبز رنگی رو برداشتم و پوشیدم.. اوایل زمستون بود و هوا سرد! با یه اور کت کرمی و هد بند هم رنگش که ترکیب قشنگی رو درست میکرد... موهامو مرتب کردم و در اتاق رو با احتیاط باز کردم.. اونقدر سوت و کور بود که ادم به وجود یه موجود زنده توی این عمارت شک میکرد! با قرار گرفتن دستی روی شونه ام ترسیده به عقب برگشتم که با چهره خندون جین مواجه شدم
جین « بیخود نیست دل دادستان رو بردی... واقعا زیبایی.. اما لیدی جانم از اونجایی که پات رو چلاق کردی و نمیتونی از پله ها پایین بیای این افتخار رو داری که من ببرمت پایین
کاترین « تو واقعا شریک بلکی؟
جین « پ ن پ خبرنگار بی بی سی ام اومدم باهات مصاحبه کنم
کاترین « *خنده...
جین و نامجون اصلا خوی حیوانی قاچاقچی ها رو نداشتن و این کاترین رو اروم میکرد... بعد از اینکه جین بغلش کرد و از پله ها اومدن پایین ،کاترین رو اروم زمین گذاشت و کمکش کرد تا ماشین رو پیاده بیاد
نامجون « اومدی؟
کاترین « اوم... البته با کمک جین ... ممنون
جین « خواهش میکنم گربه کوچولو
کاترین « عمته
جین « عه عه وحشی نشو دیگه
کاترین « چشم غره ای برای جین رفتم و صندلی عقب ماشین نشستم .. از شدت استرس مدام با انگشت هام بازی میکردم و حتی حوصله نداشتم به منظره برفی بیرون نگاه کنم ... با توقف ماشین سرم رو بلند کردم و با دیدن تابلوی بیمارستان تپش قلبم بیشتر شد... از ماشین پیاده شدم ! اما پاهام قفل شده بود... انگار میخواست بگه کسی اونجا منتظر تو نیست! چرا میخواهی بری؟ با قرار گرفتن دستای نامجون پشت سرم به جلو رانده شدم... با بغض گفتم « پشیمون شدم... بزار همین جوری بمیرم.. میترسم
نامجون « درواقع اومدم تو رو تحویلشون بدم! میگی برگردیم؟
کاترین « چی؟؟
جین « بعدا میفهمی... مگه نگفتی میخواهی کوک رو ببینی؟ برو دیگه
کاترین « اتاقی که کوک توش بستری بود طبقه دوم بود! اما شوق دیدنش بالا رفتن از پله ها رو برام اسون میکرد... وقتی به اتاقش رسیدم متوجه شدم کسی پیشش نیست و از این بابت خوشحال شدم...
تهیونگ « چه خوش شانسه.. نیومده یه حامی گردن کلفت پیدا کرده
نامجون « شانس خوبش که زدن مخ نداشته تو بود... خب فعلا... راستی دفعه بعد دست به این زهره ماری ها بزنی مورد عنایت قرار میگیری
تهیونگ « نام ..توی این خونه هم دوربین گذاشتی
نامجون « نه تو یه چموش رو میشناسم
تهیونگ « ممنونم
نامجون « بابت؟
تهیونگ « اینکه مراقب کاترین بودین
نامجون « اونکه بعدا زن داداش باید جبران کنه... فعلا
تهیونگ « خداحافظ
شب /ساعت هشت
کاترین « به جعبه روی تخت خیره شده بودم... باورم نمیشد نامجون و جین قراره منو ببرن بیمارستان... شاید قرار بود توی راه کلکم رو بکنن... پیرهن بافتنی سبز رنگی رو برداشتم و پوشیدم.. اوایل زمستون بود و هوا سرد! با یه اور کت کرمی و هد بند هم رنگش که ترکیب قشنگی رو درست میکرد... موهامو مرتب کردم و در اتاق رو با احتیاط باز کردم.. اونقدر سوت و کور بود که ادم به وجود یه موجود زنده توی این عمارت شک میکرد! با قرار گرفتن دستی روی شونه ام ترسیده به عقب برگشتم که با چهره خندون جین مواجه شدم
جین « بیخود نیست دل دادستان رو بردی... واقعا زیبایی.. اما لیدی جانم از اونجایی که پات رو چلاق کردی و نمیتونی از پله ها پایین بیای این افتخار رو داری که من ببرمت پایین
کاترین « تو واقعا شریک بلکی؟
جین « پ ن پ خبرنگار بی بی سی ام اومدم باهات مصاحبه کنم
کاترین « *خنده...
جین و نامجون اصلا خوی حیوانی قاچاقچی ها رو نداشتن و این کاترین رو اروم میکرد... بعد از اینکه جین بغلش کرد و از پله ها اومدن پایین ،کاترین رو اروم زمین گذاشت و کمکش کرد تا ماشین رو پیاده بیاد
نامجون « اومدی؟
کاترین « اوم... البته با کمک جین ... ممنون
جین « خواهش میکنم گربه کوچولو
کاترین « عمته
جین « عه عه وحشی نشو دیگه
کاترین « چشم غره ای برای جین رفتم و صندلی عقب ماشین نشستم .. از شدت استرس مدام با انگشت هام بازی میکردم و حتی حوصله نداشتم به منظره برفی بیرون نگاه کنم ... با توقف ماشین سرم رو بلند کردم و با دیدن تابلوی بیمارستان تپش قلبم بیشتر شد... از ماشین پیاده شدم ! اما پاهام قفل شده بود... انگار میخواست بگه کسی اونجا منتظر تو نیست! چرا میخواهی بری؟ با قرار گرفتن دستای نامجون پشت سرم به جلو رانده شدم... با بغض گفتم « پشیمون شدم... بزار همین جوری بمیرم.. میترسم
نامجون « درواقع اومدم تو رو تحویلشون بدم! میگی برگردیم؟
کاترین « چی؟؟
جین « بعدا میفهمی... مگه نگفتی میخواهی کوک رو ببینی؟ برو دیگه
کاترین « اتاقی که کوک توش بستری بود طبقه دوم بود! اما شوق دیدنش بالا رفتن از پله ها رو برام اسون میکرد... وقتی به اتاقش رسیدم متوجه شدم کسی پیشش نیست و از این بابت خوشحال شدم...
۱۲۱.۷k
۱۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.