تک پارتی شوگا🥲❤️🩹....
تک پارتی شوگا🥲❤️🩹....
دخترک دیگه تحمل این همه تحقیرو نداشت حرفای دوستش هر لحظه بیشتر باعث بغضش میشد... توهین به خانوادش یه جورایی خطه قرمزش بود، هیچی نمیگفت و فقط سعی میکرد بتونه ارتباط با دوسشتو دوباره برقرار کنه...
رائون: با اون خانوادت....«صدای داد این دو دانش اموزی که داشتن باهم دعوا میکردن کله مدرسه رو ور داشته بود ولی صبره این دختر دیگه تموم شد همه ی سعیشو کرد که نخواد دوباره گریه کنه ولی با فریادی که زد همه ی بچه ها نگاشون به این دوتا رفت...»
یوری: با دادی که از ته حنجرش زد صدای گریش دوبرابر شد «ارههه.... تو دوسته سمی هستی اصلا ولمممم کننن»
همه بچه ها پیشش رفتن هرکی سعی میکرد این دخترو اروم کنه ولی انگار فایده ای نداشت....
صدای گریه هاش هر لحظه بلند تر میشد...
بچه ها که سعی به اروم کردنش میکردن... ولی انگار یوری تمایلی به اروم شدن نداشت چشماش دیگه قرمز شده بود منتظره اون زنگه فاک*ی بود که بخوره و بره روی تختش و به گریه کردنش ادامه بده... ولی دلیله اصلی گریه ی دختره داستانه ما چی بود؟؟ دوستش که هربار با تحقیر کردنش بهش ضربه میزد ولی یوری خیلی سعی میکرد با لبخندای مصنوعی به این دوستی ادامه بده ولی دوستش انگار تمایلی نداشت!!!
....
بلاخره اون زنگ خورد با بیحالی به جمع کردنه وسایلش کرد اشکه توی چشمام اجازه نمیداد به راحتی چیزی ببینه... توی راه فقط داشتم به این فکر میکردم که میشه یک نفرم منو دوست داشته باشه؟ چرا منی که سعی میکردم با دوستام درست رفتار کنم اونا همش منو سرکوفت میکنن؟؟
لعنتیییییی بلاخره به خونه رسید خوشحال بود پدرو مادرش نبود میتونست به راحتی داد بزنه و گریه کنه... چشمای که از کاسه ی خون بدتر بودن... بدنه بیجونی که تحملی نداشت با انداخته بدنش روی تخت به خوابی رفت...
شاید وقتی بیدار میشد میتونست این خاطره ی فاک*ی امروزو فراموش کنه شاید کسی بود که بازم دوستش داشته باشه...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
حیح... این اتفاق امروز برای ادمینتون افتاد💔همه ی چیزای که نوشتم واقعی بودن... خیلی امروز روزه بدی برام بود... 🖤
میدونم اصن ربطی به شوگا نداشت ولی چون حالم بد بود میخواستم یه چی بنویسم 🥲
دخترک دیگه تحمل این همه تحقیرو نداشت حرفای دوستش هر لحظه بیشتر باعث بغضش میشد... توهین به خانوادش یه جورایی خطه قرمزش بود، هیچی نمیگفت و فقط سعی میکرد بتونه ارتباط با دوسشتو دوباره برقرار کنه...
رائون: با اون خانوادت....«صدای داد این دو دانش اموزی که داشتن باهم دعوا میکردن کله مدرسه رو ور داشته بود ولی صبره این دختر دیگه تموم شد همه ی سعیشو کرد که نخواد دوباره گریه کنه ولی با فریادی که زد همه ی بچه ها نگاشون به این دوتا رفت...»
یوری: با دادی که از ته حنجرش زد صدای گریش دوبرابر شد «ارههه.... تو دوسته سمی هستی اصلا ولمممم کننن»
همه بچه ها پیشش رفتن هرکی سعی میکرد این دخترو اروم کنه ولی انگار فایده ای نداشت....
صدای گریه هاش هر لحظه بلند تر میشد...
بچه ها که سعی به اروم کردنش میکردن... ولی انگار یوری تمایلی به اروم شدن نداشت چشماش دیگه قرمز شده بود منتظره اون زنگه فاک*ی بود که بخوره و بره روی تختش و به گریه کردنش ادامه بده... ولی دلیله اصلی گریه ی دختره داستانه ما چی بود؟؟ دوستش که هربار با تحقیر کردنش بهش ضربه میزد ولی یوری خیلی سعی میکرد با لبخندای مصنوعی به این دوستی ادامه بده ولی دوستش انگار تمایلی نداشت!!!
....
بلاخره اون زنگ خورد با بیحالی به جمع کردنه وسایلش کرد اشکه توی چشمام اجازه نمیداد به راحتی چیزی ببینه... توی راه فقط داشتم به این فکر میکردم که میشه یک نفرم منو دوست داشته باشه؟ چرا منی که سعی میکردم با دوستام درست رفتار کنم اونا همش منو سرکوفت میکنن؟؟
لعنتیییییی بلاخره به خونه رسید خوشحال بود پدرو مادرش نبود میتونست به راحتی داد بزنه و گریه کنه... چشمای که از کاسه ی خون بدتر بودن... بدنه بیجونی که تحملی نداشت با انداخته بدنش روی تخت به خوابی رفت...
شاید وقتی بیدار میشد میتونست این خاطره ی فاک*ی امروزو فراموش کنه شاید کسی بود که بازم دوستش داشته باشه...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
حیح... این اتفاق امروز برای ادمینتون افتاد💔همه ی چیزای که نوشتم واقعی بودن... خیلی امروز روزه بدی برام بود... 🖤
میدونم اصن ربطی به شوگا نداشت ولی چون حالم بد بود میخواستم یه چی بنویسم 🥲
۸۴.۵k
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.