پارت23(آخر)
#پارت23(آخر)
ماهنقرهای
سخته... اینکه تنها تو این دنیای بی رحم باشی.. اینکه تا الان کسیو پدر صدا میزدی که حتی لیاقت پدر بودن هم نداره..
اشکمو پس زدمو به آسمون خیره شدم...
مامان... کاش زودتر بهم میگفتی.. کاش زودتر میگفتی تمام داستانایی که درمورد زندگیت برام تعریف میکنی با پدر واقعیم بوده... کاش میگفتی که این مردو دوست نداری..
کاش میگفتی اذیتت میکنه..
میگفتی کتکت میزنه...
میگفتی میخواد بکشتت..!
همون موقع بوی آشنایی منو مجذوب به خودش کرد...
اشکه روی گونمو پاک کردو منو در آغوش گرفت...
-وقتی میبینم حالت اینه او من کاری از دستم برنمیاد دلم آتیش میگیره...
جیمینا...
-جونم؟
تنهام نزار.. اینجوری یه کار بزرگ برام انجام میدی...
همینطور که با موهام بازی میکرد شروع به حرف زدن کرد..
-من تازه پیدات کردم... معلومه که تنهات نمیزارم...
عا.. راستی.. از جویونگ شنیدم به کتاب خوندن علاقه داری...
اهوم
-چرا؟
چون منو از دردام دور میکنه..
-خب.. تو این مورد تفاهم داریم...
لبخندی زدم که ادامه داد...
- برای اینکه از دردات دور بشی برات کتاب آوردم...
جدی؟
-اهوم.. تو اتاقه. روی میز...
حتما میخونمشون...
خمیازه ای کشیدم که فورا گفت:
-انگار خوابت میاد.. بریم بخوابیم؟
خنده کوتاهی کردم..
چقدم عجله داری... باش بریم بخوابیم..
با هم به داخل رفتیم که گردنبندی توجهمو جلب کرد...
این چیه؟
-نشونه ای که همه با دیدینش بفهمن متعلق به منی..!
حلقه ای که مادر بهم داده بودو دراوردم و دستش کردم..
-این چیه؟
یه نشونه که دخترای حسوده این اطراف با دیدنش بفهمن متعلق به منی!
دستشو رو قلبش گذاشت..
- ا/ت.. حرفات باعث میشه تپش قلبم بالا بره....
روی گونشو بوسیدمو گفتم:
الان چیشد؟
-وای.. الاناست که سکته کنم..
هردو از ته دل خندیدیم..
کناره تو بودنو دوست دارم جیمینا..
-اما من در آغوش تو زندگی کردنو ترجیح میدم..
با خنده گفتم:
رمانتیک حرف زدن بهت نمیاد...
موهامو کنار زد..
-اما رمانتیک بودن به تو میاد..
یاااا جیمینااا..
با خنده گفت:
-باشه.. بگیر بخواب.. چون فردا یه روزه دیگه با کوهی از مشکلات شروع میشه... ولی من یقین دارم که تا وقتی با توعم میتونم همه ی اونارو پشت سر بزارم...
End...
خوب بود؟
ماهنقرهای
سخته... اینکه تنها تو این دنیای بی رحم باشی.. اینکه تا الان کسیو پدر صدا میزدی که حتی لیاقت پدر بودن هم نداره..
اشکمو پس زدمو به آسمون خیره شدم...
مامان... کاش زودتر بهم میگفتی.. کاش زودتر میگفتی تمام داستانایی که درمورد زندگیت برام تعریف میکنی با پدر واقعیم بوده... کاش میگفتی که این مردو دوست نداری..
کاش میگفتی اذیتت میکنه..
میگفتی کتکت میزنه...
میگفتی میخواد بکشتت..!
همون موقع بوی آشنایی منو مجذوب به خودش کرد...
اشکه روی گونمو پاک کردو منو در آغوش گرفت...
-وقتی میبینم حالت اینه او من کاری از دستم برنمیاد دلم آتیش میگیره...
جیمینا...
-جونم؟
تنهام نزار.. اینجوری یه کار بزرگ برام انجام میدی...
همینطور که با موهام بازی میکرد شروع به حرف زدن کرد..
-من تازه پیدات کردم... معلومه که تنهات نمیزارم...
عا.. راستی.. از جویونگ شنیدم به کتاب خوندن علاقه داری...
اهوم
-چرا؟
چون منو از دردام دور میکنه..
-خب.. تو این مورد تفاهم داریم...
لبخندی زدم که ادامه داد...
- برای اینکه از دردات دور بشی برات کتاب آوردم...
جدی؟
-اهوم.. تو اتاقه. روی میز...
حتما میخونمشون...
خمیازه ای کشیدم که فورا گفت:
-انگار خوابت میاد.. بریم بخوابیم؟
خنده کوتاهی کردم..
چقدم عجله داری... باش بریم بخوابیم..
با هم به داخل رفتیم که گردنبندی توجهمو جلب کرد...
این چیه؟
-نشونه ای که همه با دیدینش بفهمن متعلق به منی..!
حلقه ای که مادر بهم داده بودو دراوردم و دستش کردم..
-این چیه؟
یه نشونه که دخترای حسوده این اطراف با دیدنش بفهمن متعلق به منی!
دستشو رو قلبش گذاشت..
- ا/ت.. حرفات باعث میشه تپش قلبم بالا بره....
روی گونشو بوسیدمو گفتم:
الان چیشد؟
-وای.. الاناست که سکته کنم..
هردو از ته دل خندیدیم..
کناره تو بودنو دوست دارم جیمینا..
-اما من در آغوش تو زندگی کردنو ترجیح میدم..
با خنده گفتم:
رمانتیک حرف زدن بهت نمیاد...
موهامو کنار زد..
-اما رمانتیک بودن به تو میاد..
یاااا جیمینااا..
با خنده گفت:
-باشه.. بگیر بخواب.. چون فردا یه روزه دیگه با کوهی از مشکلات شروع میشه... ولی من یقین دارم که تا وقتی با توعم میتونم همه ی اونارو پشت سر بزارم...
End...
خوب بود؟
۱۲.۸k
۲۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.