پارت23
#پارت23
ماهنقرهای
بعد از کلی تردید
رو به روش نشست..
و با لبخند خوفناکی دهن وا کرد..
-شب گذشته اش رفته بود سر قبر پدرت...
+پدر..م؟
-آره پدرت....
من پدر تو نیستم و بعد از بدنیا اومدن تو، با مادرت ازدواج کردم...
ته دلش خوشحال بود... ازین که حالا میدونست، هیچ نسبتی باهاش نداره... ازین که میدونست خون کثیفه اون تو رگاش نیست...
-مادرت میدونست از رفتن به سر قبر اون منعش کردم ولی با پرویی تمام هر هفته بهش سر میزد... بارها و بارها سعی کردم نادیده اش بگیرم... ولی اون شب مشروب خورده بودمو...
بارون سنگین چشماش شروع به بارش کرد...
+لعنتی.. تو که میدونستی اون همه کسمه... میدیدی که فقط اون برام مهمه... میدونستی که هیچکسی رو جز اون تو این دنیا ندارم.. چطور تونستی انقد بی رحم باشی ها؟ انقد دلت از سنگه که حتی به من رحم نکردی؟ تو.. تو اونو کشتی فقط بخاطر اینکه رفته بود شوهرشو ببینه؟!!؟
تن صداشو بالا برد..
-من شوهر اون بودم... و اون غیر از من حق فکر کردن به هیچ مرده دیگه ای رو نداشت...!
+تو دیوونه ای... دیووونههه...
با ضربه ای به صورتش خورد برای لحظه ای همه چیز براش تار شد...
چشماشو روی هم فشرد و دستشو روی سرش گذاشت...
صداهای اون تو سرش اکو میشد و این آزارش میداد...
-ما.. میتونستیم.. خوشبخت باشیم.. ولی مادرت.. اینو نخواست..
برای لحظه ای خاطراته زمانی که با مادرش بودو به یاد اورد.
(فلش بک)
با لبخند سر دخترشو که رو پاهاش بود نوازش کرد...
-پدرت آدمه رمانتکی بود...
+بود؟ مگه الان نیست؟
-چرا هست.. اون همیشه پیشمونه... فقط باید سعی کنیم نادیدش نگیریم...
+مادر... یه سوال دارم..
-جونم؟
+چرا پدر طوری وانمود میکنه... که انگار از من بدش میاد؟
مادرش بعد از کمی مکث پاسخ داد...
-میتونی.. زمانی که بزرگ شدی خودت ازش بپرسی..
+اما من مطمئنم اون جوابی بهم نمیده...
-پس.. بهش فکر نکن.. و فقط با خوشحالی زندگیتو پیش ببر..
هیچوقت به حرفه دیگران اهمیت نده و برای انجام هرکاری علایق یا نظر خودتو درپیش بگیر...
منم همیشه... هرجا و هرزمان که بود برات آرزوی موفقیت میکنم..
(پایان فلش بک)
ماهنقرهای
بعد از کلی تردید
رو به روش نشست..
و با لبخند خوفناکی دهن وا کرد..
-شب گذشته اش رفته بود سر قبر پدرت...
+پدر..م؟
-آره پدرت....
من پدر تو نیستم و بعد از بدنیا اومدن تو، با مادرت ازدواج کردم...
ته دلش خوشحال بود... ازین که حالا میدونست، هیچ نسبتی باهاش نداره... ازین که میدونست خون کثیفه اون تو رگاش نیست...
-مادرت میدونست از رفتن به سر قبر اون منعش کردم ولی با پرویی تمام هر هفته بهش سر میزد... بارها و بارها سعی کردم نادیده اش بگیرم... ولی اون شب مشروب خورده بودمو...
بارون سنگین چشماش شروع به بارش کرد...
+لعنتی.. تو که میدونستی اون همه کسمه... میدیدی که فقط اون برام مهمه... میدونستی که هیچکسی رو جز اون تو این دنیا ندارم.. چطور تونستی انقد بی رحم باشی ها؟ انقد دلت از سنگه که حتی به من رحم نکردی؟ تو.. تو اونو کشتی فقط بخاطر اینکه رفته بود شوهرشو ببینه؟!!؟
تن صداشو بالا برد..
-من شوهر اون بودم... و اون غیر از من حق فکر کردن به هیچ مرده دیگه ای رو نداشت...!
+تو دیوونه ای... دیووونههه...
با ضربه ای به صورتش خورد برای لحظه ای همه چیز براش تار شد...
چشماشو روی هم فشرد و دستشو روی سرش گذاشت...
صداهای اون تو سرش اکو میشد و این آزارش میداد...
-ما.. میتونستیم.. خوشبخت باشیم.. ولی مادرت.. اینو نخواست..
برای لحظه ای خاطراته زمانی که با مادرش بودو به یاد اورد.
(فلش بک)
با لبخند سر دخترشو که رو پاهاش بود نوازش کرد...
-پدرت آدمه رمانتکی بود...
+بود؟ مگه الان نیست؟
-چرا هست.. اون همیشه پیشمونه... فقط باید سعی کنیم نادیدش نگیریم...
+مادر... یه سوال دارم..
-جونم؟
+چرا پدر طوری وانمود میکنه... که انگار از من بدش میاد؟
مادرش بعد از کمی مکث پاسخ داد...
-میتونی.. زمانی که بزرگ شدی خودت ازش بپرسی..
+اما من مطمئنم اون جوابی بهم نمیده...
-پس.. بهش فکر نکن.. و فقط با خوشحالی زندگیتو پیش ببر..
هیچوقت به حرفه دیگران اهمیت نده و برای انجام هرکاری علایق یا نظر خودتو درپیش بگیر...
منم همیشه... هرجا و هرزمان که بود برات آرزوی موفقیت میکنم..
(پایان فلش بک)
۹.۶k
۲۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.