گرچه مجنونم و صحرای جنون جای منست

گرچه مجنونم و صحرای جنون جای منست

لیک دیوانه تر از من،دل شیدای منست

آخر از راه دل و دیده سرآرد بیرون

نیش آن خار که از دست تو درپای منست

رخت بربست ز دل شادی و ،هنگام وداع

با غمت گفت که:یا جای تو یا جای منست

جامه ای را که به خون رنگ نمودم،امروز

برجفا کاری تو شاهد فردای منست

سرتسلیم به چرخ آنکه نیاورد فرود

با همه جور و ستم همت والای منست

دل تماشایی تو،دیده تماشایی دل

من به فکر دل و خلقی به تماشای منست

آنکه در راه طلب خسته نگردد هرگز

پای پر آبله بادیه پیمای منست
فرخی یزدی
دیدگاه ها (۱)

سینه می سوزی تو ای دل تا که می گویی سخنبس کن این شب ناله ها ...

خنده ات طرح لطیفی ست که دیدن داردناز معشوق دل‌ آزار خریدن دا...

شهریار » گزیدهٔ غزلیات خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتنگر گ...

بر مدارِ مردمک هایت جهان زیباتر استبا دو پلکِ مخملینت کهکشان...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط