فیک ستاره ای در دل تاریکی💫
#فیک_ستارهایدردلتاریکی💫
#پارت۱۱
*از زبان شوگا*
وارد برج شدم و با عجله رفتم اتاق تهیونگ:
+یااااا هیونگ...
با اعتراض نگاهم کرد و گفت:
_مین یونگی شییییی
مگه من صدبار نگفتم محیط کار رو با بقیه موقع ها اشتباه نگیر؟
من اینجا فقط رئیس توعم همین و بس...
دفعه آخرت...
پریدم وسط حرفش:
+هیوووونگ..بس کن کارم مهمه!!
نگاه بی تفاوتی بهم انداخت و گفت:
_فعلا کار مهمتره!توهم برو سر کارت زود...
پوفی از کلافگی کشیدم و گفتم:
+میگم مهمههههه بداخلاق
از پشت میزش بلند شد و در اتاق رو باز کرد
یه نگاهی بهم انداخت و گفت:
_مین یونگی همین الان برو بیرون:/
عصبی شده بودم از دستش
از کنارش رد شدم و یه طعنه بهش زدم...
***
tatalitygirl.6
تو کافه ی نزدیک شرکت منتظر تهیونگ بودم.
راس ساعت 8 در کافه باز شد و تهیونگ اومد داخل.
مثل همیشه دقیق و منظم...
+به به آقا...
حالا اجازه صادر میکنین حرفمو بزنم؟
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_زود کارتو بگو باید برم
+اوه حالا چرا انقد عصبی؟
_عصبی نیستم شوگا گفتم زودباش...
از تو کیفم چند تا برگه و مدارک سوهیون رو بیرون اوردم:
+خب هیونگ تو گفته بودی که با پدرت جدا زندگی میکنی و یه مادر و خواهر هم داری ولی تا حالا ندیدیشون...
+منو بخاطر این حرفا تا اینجا کشوندی؟!
+اووووووه همچین میگه تا اینجا انگار دو دور دنیا رو چرخیده تا رسیده
چشماشو با حرص بست و گفت:
_کش نده انقدر زود حرفتو بزن
چی میخای بگی؟
قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم:
+امم خب باش حاشیه نمیرم
راستش من خواهر و مادرتو پیدا کردم
جا خورد و بلند گفت:
_چییییییی
تک خنده ای کردم و گفتم:
+هیس آروم باش هیونگ&_&
مدارک سوهیون رو نشونش دادم:
+خب این کیم سوهیونه و توهم کیم تهیونگ
به اسم پدر که دقت کنی میبینی اسم پدر توعه
علاوه بر اون روز تولداتون هم تو یک سال و یک و ماه یک روز مشخصه
مگه شما دوقلو نبودید؟
شوک زده به کاغذ های توی دستم نگاه کرد
بعد چند ثانیه گفت:
_یعنی..یعنی سوهیون..؟!
دستشو گذاشت رو دهنش و گفت:
_مام..مانم...
و صورتش خیس اشک شد...
حمایت کنین نویسنده جر خورد کافرا🤧😂💔
#پارت۱۱
*از زبان شوگا*
وارد برج شدم و با عجله رفتم اتاق تهیونگ:
+یااااا هیونگ...
با اعتراض نگاهم کرد و گفت:
_مین یونگی شییییی
مگه من صدبار نگفتم محیط کار رو با بقیه موقع ها اشتباه نگیر؟
من اینجا فقط رئیس توعم همین و بس...
دفعه آخرت...
پریدم وسط حرفش:
+هیوووونگ..بس کن کارم مهمه!!
نگاه بی تفاوتی بهم انداخت و گفت:
_فعلا کار مهمتره!توهم برو سر کارت زود...
پوفی از کلافگی کشیدم و گفتم:
+میگم مهمههههه بداخلاق
از پشت میزش بلند شد و در اتاق رو باز کرد
یه نگاهی بهم انداخت و گفت:
_مین یونگی همین الان برو بیرون:/
عصبی شده بودم از دستش
از کنارش رد شدم و یه طعنه بهش زدم...
***
tatalitygirl.6
تو کافه ی نزدیک شرکت منتظر تهیونگ بودم.
راس ساعت 8 در کافه باز شد و تهیونگ اومد داخل.
مثل همیشه دقیق و منظم...
+به به آقا...
حالا اجازه صادر میکنین حرفمو بزنم؟
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_زود کارتو بگو باید برم
+اوه حالا چرا انقد عصبی؟
_عصبی نیستم شوگا گفتم زودباش...
از تو کیفم چند تا برگه و مدارک سوهیون رو بیرون اوردم:
+خب هیونگ تو گفته بودی که با پدرت جدا زندگی میکنی و یه مادر و خواهر هم داری ولی تا حالا ندیدیشون...
+منو بخاطر این حرفا تا اینجا کشوندی؟!
+اووووووه همچین میگه تا اینجا انگار دو دور دنیا رو چرخیده تا رسیده
چشماشو با حرص بست و گفت:
_کش نده انقدر زود حرفتو بزن
چی میخای بگی؟
قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم:
+امم خب باش حاشیه نمیرم
راستش من خواهر و مادرتو پیدا کردم
جا خورد و بلند گفت:
_چییییییی
تک خنده ای کردم و گفتم:
+هیس آروم باش هیونگ&_&
مدارک سوهیون رو نشونش دادم:
+خب این کیم سوهیونه و توهم کیم تهیونگ
به اسم پدر که دقت کنی میبینی اسم پدر توعه
علاوه بر اون روز تولداتون هم تو یک سال و یک و ماه یک روز مشخصه
مگه شما دوقلو نبودید؟
شوک زده به کاغذ های توی دستم نگاه کرد
بعد چند ثانیه گفت:
_یعنی..یعنی سوهیون..؟!
دستشو گذاشت رو دهنش و گفت:
_مام..مانم...
و صورتش خیس اشک شد...
حمایت کنین نویسنده جر خورد کافرا🤧😂💔
۱۷.۲k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.