fiction romantic hatred part 14
fiction romantic hatred part 14
ا.ت به خودش اومد
ا.ت دستشو از تو دست کوک کشید
ا.ت:ولم کن ببینم ، فکر کردی یادم رفته با یونا چیکار کردی ؟!
کوک:چرا نمیفهمی ، اگه نمیکشتمش یه بلایی سرت میآورد
ا.ت:ای وای ، چقدرم که تو نگران منی🙄
کوک:چ،من و ببین به خاطر کی جلوی یه عالمه آدم آبروی خودم و بردم
ا.ت:گمشو
کوک:چته ، یادت رفته من الان رئیس توئم
ا.ت:خفه شو بابا، فکر کردی برام مهمه چه بلایی سرم
ا.ت دستش و کرد تو جیبش یه چیزی برداشت
ا.ت روش و برگردون داشت میرفت
کوک از مچ دست ا.ت گرفت و بلند گفت : ا.ت
ا.ت دستش و کشید و با شیشه شکسته ای که دستش بود روی لب کوک یه زخم بزرگ درست کرد
کوک چشماش و محکم بست و دستش و گذاشت رو لباش
ا.ت مات مونده و بود و تو دلش به خودش میگفت:این چه گندی بود من زدم، حالا چیکار کنم،باورم نمیشه بهش آسیب زدم😰
کوک از دست ا.ت گرفت رفت در ماشین و باز کرد ا.ت رو هول داد تو ماشین
کوک ماشین رو روشن کرد راه افتادن
ا.ت:نگه دار
کوک:...
ا.ت: گفتم ماشین رو نگه دار
کوک:خفه شو
ا.ت:میشه ماشین رو نگه داری
کوک:نگه دارم باز گورتو گم کنی، یا بری با یه پسر دیگه زندگی کنی ؟!
ا.ت:هرکاری میکنی بکن، اصلا قفل و زنجیرم کن،فقط نگه دار
کوک ماشین و نگه داشت
ا.ت یه جعبه کوچیک از کیفش در آورد
توش پد و پماد بود
ا.ت پد و برداشت پماد ریخت روی پد و پد و قرار داد روی لب کوک
کوک زل زده بود چشمای ستاره ای ا.ت
ا.ت:درد حس نمیکنی؟
کوک:حتی اگه بمیرمم زل زدن به چشمای قشنگ تر از ماهت حالم خوب میکنه
ا.ت: چیزی زدی؟
کوک خندید
ا.ت:عو، خندیدی😀😧
دوباره راه افتادن
کوک تا رفت داخل اتاقش شوگارو دید(برادر ناتنی یونا)
شوگا پاشد از یقه یونا گرفت کوبیدش به در
شوگا:بی وجدان من اون دخترو اینجوری بهت تحویل دادم که اینجوری تحویل بگیرم
کوک: هیونگ، آروم باش
شوگا از گلو کوک گرفت داشت خفش میکرد
کوک دیگه داشت نفسای آخرشو میزد
ا.ت از پشت با چوب کوبید تو سر شوگا
کوک افتاد زمین
ا.ت:یاه،حالت خوبه
کوک (با سرفه):آ.آره
ا.ت:بادیگاردات کجان
کوک اخراجشون کردم
ا.ت :چرا!
کوک:چون هیچ کدومشون حواسشون به تو نبود
کوک یونگی و گذاشت رو کاناپه
ا.ت نشسته بود رو تختش داشت فکر میکرد که چطوری اینهمه اتفاق تو دو روز رخ داد
کوک در اتاق ا.ت رو باز کرد
کوک:چیشده
ا.ت: کدوم و میخوای بگم
کوک:یکیش که خیلی اذیتت میکنه
ا.ت: فکرشو بکن ، من الان هیچکس و ندارم، یونا مرده، خانواده ای هم ندارم
کوک :من برای تو چی به حساب میام
ا.ت:رئیس، یا شایدم من میشم برده ی تو
کوک : چی میگی واسه خودت، دلم میخواد هم دوستت باشم هم خانوادت ، اصلا همه کَست
ا.ت:ولمون کن بابا، فردا که از خواب پاشی همه ی این حرفارو یادت میره
کوک:من حرف احساسی بلد نیستم پس حرفم و رک میگم ،زن من شو
ا.ت به خودش اومد
ا.ت دستشو از تو دست کوک کشید
ا.ت:ولم کن ببینم ، فکر کردی یادم رفته با یونا چیکار کردی ؟!
کوک:چرا نمیفهمی ، اگه نمیکشتمش یه بلایی سرت میآورد
ا.ت:ای وای ، چقدرم که تو نگران منی🙄
کوک:چ،من و ببین به خاطر کی جلوی یه عالمه آدم آبروی خودم و بردم
ا.ت:گمشو
کوک:چته ، یادت رفته من الان رئیس توئم
ا.ت:خفه شو بابا، فکر کردی برام مهمه چه بلایی سرم
ا.ت دستش و کرد تو جیبش یه چیزی برداشت
ا.ت روش و برگردون داشت میرفت
کوک از مچ دست ا.ت گرفت و بلند گفت : ا.ت
ا.ت دستش و کشید و با شیشه شکسته ای که دستش بود روی لب کوک یه زخم بزرگ درست کرد
کوک چشماش و محکم بست و دستش و گذاشت رو لباش
ا.ت مات مونده و بود و تو دلش به خودش میگفت:این چه گندی بود من زدم، حالا چیکار کنم،باورم نمیشه بهش آسیب زدم😰
کوک از دست ا.ت گرفت رفت در ماشین و باز کرد ا.ت رو هول داد تو ماشین
کوک ماشین رو روشن کرد راه افتادن
ا.ت:نگه دار
کوک:...
ا.ت: گفتم ماشین رو نگه دار
کوک:خفه شو
ا.ت:میشه ماشین رو نگه داری
کوک:نگه دارم باز گورتو گم کنی، یا بری با یه پسر دیگه زندگی کنی ؟!
ا.ت:هرکاری میکنی بکن، اصلا قفل و زنجیرم کن،فقط نگه دار
کوک ماشین و نگه داشت
ا.ت یه جعبه کوچیک از کیفش در آورد
توش پد و پماد بود
ا.ت پد و برداشت پماد ریخت روی پد و پد و قرار داد روی لب کوک
کوک زل زده بود چشمای ستاره ای ا.ت
ا.ت:درد حس نمیکنی؟
کوک:حتی اگه بمیرمم زل زدن به چشمای قشنگ تر از ماهت حالم خوب میکنه
ا.ت: چیزی زدی؟
کوک خندید
ا.ت:عو، خندیدی😀😧
دوباره راه افتادن
کوک تا رفت داخل اتاقش شوگارو دید(برادر ناتنی یونا)
شوگا پاشد از یقه یونا گرفت کوبیدش به در
شوگا:بی وجدان من اون دخترو اینجوری بهت تحویل دادم که اینجوری تحویل بگیرم
کوک: هیونگ، آروم باش
شوگا از گلو کوک گرفت داشت خفش میکرد
کوک دیگه داشت نفسای آخرشو میزد
ا.ت از پشت با چوب کوبید تو سر شوگا
کوک افتاد زمین
ا.ت:یاه،حالت خوبه
کوک (با سرفه):آ.آره
ا.ت:بادیگاردات کجان
کوک اخراجشون کردم
ا.ت :چرا!
کوک:چون هیچ کدومشون حواسشون به تو نبود
کوک یونگی و گذاشت رو کاناپه
ا.ت نشسته بود رو تختش داشت فکر میکرد که چطوری اینهمه اتفاق تو دو روز رخ داد
کوک در اتاق ا.ت رو باز کرد
کوک:چیشده
ا.ت: کدوم و میخوای بگم
کوک:یکیش که خیلی اذیتت میکنه
ا.ت: فکرشو بکن ، من الان هیچکس و ندارم، یونا مرده، خانواده ای هم ندارم
کوک :من برای تو چی به حساب میام
ا.ت:رئیس، یا شایدم من میشم برده ی تو
کوک : چی میگی واسه خودت، دلم میخواد هم دوستت باشم هم خانوادت ، اصلا همه کَست
ا.ت:ولمون کن بابا، فردا که از خواب پاشی همه ی این حرفارو یادت میره
کوک:من حرف احساسی بلد نیستم پس حرفم و رک میگم ،زن من شو
۳.۴k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.