fiction romantic hatred part 13
fiction romantic hatred part 13
کوک: چیکار داری میکنی
ا.ت:..
کوک:خواهش میکنم ، این کارو انجام نده
ا.ت خودش و پرت کرد
ولی کوک گرفتش
(بزن اسلاید بعدی)
یه همچین چیزی بود
کوک ا.ت رو کشید بالا
کوک: دیوونه شدی ! فکر کردی اجازه همچین کار بهت میدم؟ 😡
ا.ت یه مشت خوابوند تو صورت کوک پاشد رفت
ا.ت سوار آسانسور شد رفت درو باز کرد از عمارت رفت بیرون
سئوجون بعد از نیم ساعت اومد به جئون گفت : ا.ت فرار کرده😰
کوک:بزار ببینم تا کجا میخواد پیش بره
سئوجون:دیوونه شدی!
کوک:نه، بزار یه مدت به فرار کردنش ادامه بده، شهر برای آدمی مثل من کوچیکه
سئوجون : یااااااااه
کوک:برو بیرون
سوجون رفت اتاق خودش با مشت کوبید آینه شکست انگشت های سوجون زخم شد
سوجون:من نمیدونم پدر برای چی تمام دارو ندارش و زده به نام این روانی
سئوجون تصمیم گرفت خودش دنبال ا.ت بگرده
هر چقدر به ا.ت زنگ میزد ا.ت جواب نمیداد
دو هفته گذشته بود
سئوجون هیچ ردی از ا.ت پیدا نکرده بود
ا.ت خونه ی دوست صمیمیش «هوپی» میموند
ا.ت رفته بود خیابون بچرخه بابای ا.ت ا.ت رودید
بابای ا.ت:او ، ا.ت!؟
بابای ا.ت ا.ت رو بزور برد کافه
بابای ا.ت:خیلی وقته ندیدمت
ا.ت:..
بابای ا.ت:دلم برات تنگ شده بود
ا.ت:تو، دلتنگ من؟
یه کاری باهات داشتم
ا.ت:بگو
بابای ا.ت:پول لازمم
ا.ت:خب به من چه
بابای ا.ت:(بافریاد)یعنی چی😡،این همه سال سالم و سلامت بزگت کردم
ا.ت:تو . منو.سالم؟
بابای ا.ت :دختره ی نمک به حروم
بابای ا.ت از جاش بلند شد ا.ت رو کتک بزنه
کوک اومد دست بابای ا.ت رو گرفت پیچوند هولش داد اونور
ا.ت:جئون !
بابای ا.ت: تو دیگه خر کیی
کوک : محافظ شخصی ا.ت
بابای ا.ت با چاقو به کوک حمله کرد
کوک صندلی رو برداشت کوبید تو سر بابای ا.ت بابای ا.ت از حال رفت
کوک دست ا.ت رو گرفت از کافه رفتن بیرون کوک شروع کرد به دویدن
ا.ت هم که پشت سر کوک بود با کوک دوید
ا.ت به صورت کوک خیره شده بود و احساس میکرد عاشق شده
کوک تاکسی گرفت سوار ماشین شدن
ا.ت:تو اونجا چیکار میکردی
کوک: فکر کردی این همه مدت ازت بی خبر میمونم؟
کوک: چیکار داری میکنی
ا.ت:..
کوک:خواهش میکنم ، این کارو انجام نده
ا.ت خودش و پرت کرد
ولی کوک گرفتش
(بزن اسلاید بعدی)
یه همچین چیزی بود
کوک ا.ت رو کشید بالا
کوک: دیوونه شدی ! فکر کردی اجازه همچین کار بهت میدم؟ 😡
ا.ت یه مشت خوابوند تو صورت کوک پاشد رفت
ا.ت سوار آسانسور شد رفت درو باز کرد از عمارت رفت بیرون
سئوجون بعد از نیم ساعت اومد به جئون گفت : ا.ت فرار کرده😰
کوک:بزار ببینم تا کجا میخواد پیش بره
سئوجون:دیوونه شدی!
کوک:نه، بزار یه مدت به فرار کردنش ادامه بده، شهر برای آدمی مثل من کوچیکه
سئوجون : یااااااااه
کوک:برو بیرون
سوجون رفت اتاق خودش با مشت کوبید آینه شکست انگشت های سوجون زخم شد
سوجون:من نمیدونم پدر برای چی تمام دارو ندارش و زده به نام این روانی
سئوجون تصمیم گرفت خودش دنبال ا.ت بگرده
هر چقدر به ا.ت زنگ میزد ا.ت جواب نمیداد
دو هفته گذشته بود
سئوجون هیچ ردی از ا.ت پیدا نکرده بود
ا.ت خونه ی دوست صمیمیش «هوپی» میموند
ا.ت رفته بود خیابون بچرخه بابای ا.ت ا.ت رودید
بابای ا.ت:او ، ا.ت!؟
بابای ا.ت ا.ت رو بزور برد کافه
بابای ا.ت:خیلی وقته ندیدمت
ا.ت:..
بابای ا.ت:دلم برات تنگ شده بود
ا.ت:تو، دلتنگ من؟
یه کاری باهات داشتم
ا.ت:بگو
بابای ا.ت:پول لازمم
ا.ت:خب به من چه
بابای ا.ت:(بافریاد)یعنی چی😡،این همه سال سالم و سلامت بزگت کردم
ا.ت:تو . منو.سالم؟
بابای ا.ت :دختره ی نمک به حروم
بابای ا.ت از جاش بلند شد ا.ت رو کتک بزنه
کوک اومد دست بابای ا.ت رو گرفت پیچوند هولش داد اونور
ا.ت:جئون !
بابای ا.ت: تو دیگه خر کیی
کوک : محافظ شخصی ا.ت
بابای ا.ت با چاقو به کوک حمله کرد
کوک صندلی رو برداشت کوبید تو سر بابای ا.ت بابای ا.ت از حال رفت
کوک دست ا.ت رو گرفت از کافه رفتن بیرون کوک شروع کرد به دویدن
ا.ت هم که پشت سر کوک بود با کوک دوید
ا.ت به صورت کوک خیره شده بود و احساس میکرد عاشق شده
کوک تاکسی گرفت سوار ماشین شدن
ا.ت:تو اونجا چیکار میکردی
کوک: فکر کردی این همه مدت ازت بی خبر میمونم؟
۳.۲k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.