من و تو(پارت 7)
من و تو(پارت 7)
چند دقیقه ای گذشت که یدفعه تهیونگ دستشو روی دستم گذاشت... بهش نگاه کردم...
_میدونم از تیک اف میترسی...
+🙂
(چند ساعت بعد)
واقعا خوابم میومد.... داشتم بیهوش میشدم.... یدفعه چشمام بسته شد و....
از زبون ته:دیدم سرشو گذاشت رو شونم.... گونه هام قرمز شدن....
_ن نونا...
+......
فهمیدم خوابه.....
(چند ساعت بعد سئول)
اروم چشامو باز کردم... دیدم رسیدیم سئول....
اروم از هواپیما پیاده شدیم.... سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت خونه.... از پنجره بیرون رو نگاه میکردم... اولین باری بود که به سئول میومدم....
(چند دقیقه بعد)
رسیدم خونه.... چمدونا رو دادم به بادیگارد پدر و با مادر ته وارد خونه شدیم....
م ته:بیا خونه رو نشونت بدم....
(چند دقیقه بعد)
کل خونه رو نشونم داد... و در اخر رسیدیم به اتاق من....
م ته:این اتاقته....
+چقد قشنگه... ممنون....
م ته:🙂
(عکس اتاقش اسلاید سوم) ( یکم بزرگتره اتاقش)
مادر تهیونگ رفت... من وارد اتاق شدم...
یکم که گذشت یاد یه چیزی افتادم... انقدر که سرم شلوغ بود به یونا هیچ خبری ندادم... سریع رفتم طبقه ی پایین و از تو کیفم گوشیم رو برداشتم... و دوباره رفتم تو اتاقم... شماره ی یونا رو گرفتم و بهش زنگ زدم....
×الو.... (خابالود)
+الو! سلام! یونا خوبی؟
×چته دختر؟ چی شده؟ قرار بود دیشب زنگ بزنی...
+هیچی خوبم.... ببخشید واقعا... سرم شلوغ بود.... خواب بودی؟
×سلاعت رو ندیدی نه؟
(ساعت 1 نصف شب بود)
+شت ریلی.... گاددددد... چقد زود ساعت 1 شد...
×هعییییی روزگار.....
+راستی....
(چند دقیقه بعد)
و همه چیز رو براش توضیح دادم....
+فهمیدی؟
×........
+یونا!
×ها بله... (خوابش برده بود)
+فهمیدی؟
×ارع.... راستش...
+چی شده؟
×ما هم فردا میایم سئول 😐
+عرررررر.... بیا پیشم....
×ادرس بده...
+لوکیشن میفرستم...
×باشه... فلن..
+فلن.....
تماس رو قطع کردم... میخواستم برم چمدونام رو بیارم که تهیونگ با چمدونام امد جلوم....
+مرسی🙂
_🙂
و بعد رفت... چمدونا رو توی اتاق گذاشتم و بعد رفتم خوابیدم... اصلا حوصله نداشتم لباسمو عوض کنم....
چند دقیقه ای گذشت که یدفعه تهیونگ دستشو روی دستم گذاشت... بهش نگاه کردم...
_میدونم از تیک اف میترسی...
+🙂
(چند ساعت بعد)
واقعا خوابم میومد.... داشتم بیهوش میشدم.... یدفعه چشمام بسته شد و....
از زبون ته:دیدم سرشو گذاشت رو شونم.... گونه هام قرمز شدن....
_ن نونا...
+......
فهمیدم خوابه.....
(چند ساعت بعد سئول)
اروم چشامو باز کردم... دیدم رسیدیم سئول....
اروم از هواپیما پیاده شدیم.... سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت خونه.... از پنجره بیرون رو نگاه میکردم... اولین باری بود که به سئول میومدم....
(چند دقیقه بعد)
رسیدم خونه.... چمدونا رو دادم به بادیگارد پدر و با مادر ته وارد خونه شدیم....
م ته:بیا خونه رو نشونت بدم....
(چند دقیقه بعد)
کل خونه رو نشونم داد... و در اخر رسیدیم به اتاق من....
م ته:این اتاقته....
+چقد قشنگه... ممنون....
م ته:🙂
(عکس اتاقش اسلاید سوم) ( یکم بزرگتره اتاقش)
مادر تهیونگ رفت... من وارد اتاق شدم...
یکم که گذشت یاد یه چیزی افتادم... انقدر که سرم شلوغ بود به یونا هیچ خبری ندادم... سریع رفتم طبقه ی پایین و از تو کیفم گوشیم رو برداشتم... و دوباره رفتم تو اتاقم... شماره ی یونا رو گرفتم و بهش زنگ زدم....
×الو.... (خابالود)
+الو! سلام! یونا خوبی؟
×چته دختر؟ چی شده؟ قرار بود دیشب زنگ بزنی...
+هیچی خوبم.... ببخشید واقعا... سرم شلوغ بود.... خواب بودی؟
×سلاعت رو ندیدی نه؟
(ساعت 1 نصف شب بود)
+شت ریلی.... گاددددد... چقد زود ساعت 1 شد...
×هعییییی روزگار.....
+راستی....
(چند دقیقه بعد)
و همه چیز رو براش توضیح دادم....
+فهمیدی؟
×........
+یونا!
×ها بله... (خوابش برده بود)
+فهمیدی؟
×ارع.... راستش...
+چی شده؟
×ما هم فردا میایم سئول 😐
+عرررررر.... بیا پیشم....
×ادرس بده...
+لوکیشن میفرستم...
×باشه... فلن..
+فلن.....
تماس رو قطع کردم... میخواستم برم چمدونام رو بیارم که تهیونگ با چمدونام امد جلوم....
+مرسی🙂
_🙂
و بعد رفت... چمدونا رو توی اتاق گذاشتم و بعد رفتم خوابیدم... اصلا حوصله نداشتم لباسمو عوض کنم....
۶.۷k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.