من و تو(پارت 6)
من و تو(پارت 6)
از زبون نونا:رسیدیم تالار.... خیلی بزرگ بود.... کل مهمونا اونجا بودن... غیر از یونا😑
فیلمبردارا امده بودن و از لحظه ی ورودمون فیلم میگرفتن... تهیونگ از ماشین پیاده شد و در ماشین رو برای من باز کرد.... پیاده شدم و دستم رو دادم بهش.... همه دست و جیغ میکشیدن....
(چند دقیقه بعد)
بعد از کلی سلام و احوال پرسی بلخره سر جاهامون نشستیم... پدر بزرگ یه قاشق برداشت و به لیوان زد تا جمع ساکت شه...
بعدشم بلند شد...
∆امروز..... شاهد ازدواج تهیونگ و نونا هستیم.... دفعه ی قبلی هم گفتم.... ولی بازم میگم.... نونا...
+جانمಠ_ಠ
∆تو تا قبل مرگ من یه بچه ی خوشگل میاری؟.....
+بله😞
و بعد همه برامون دست زدن.....
تو ذهن پ ن:خیلی برات خوشحالم دخترم.... کاش مادرت اینجا بود.....
(فردا صبح)
جلوی در خونمون بودیم....
پ ن:کل وسایلتو برداشتی دخترم؟
+اره بابا....
پ ن:🙂
پدرمو بغل کردم....
پ ن:نمیتونم باهات بیام.... ولی بازم.... مراقب خودت باش.....
+چشم... (با بغض)
پ ن:چند روز دیگه اجوما رو میفرستم پیشت....
+ممنون...
از تو بغل پدرم در امدم و اجوما رو بغل کردم....
+گریه نکنی ها اجوما... سریع میای پیشم....
=باشه دخترم... مراقب خودت باش(فین فین)
+🙂
گونه ی اجوما رو بوسیدم و به طرف ماشین رفتم... چمدونا رو به بادیگاردم دادم و سوار شدم.... پنجره رو پایین دادم و برای پدر و اجوما دست تکون دادم...
بعد چند دقیقه راه افتادیم و به سمت فرودگاه رفتیم... نزدیک بود گریم بگیره... قطره ی اشکی از چشمم پایین امد... ولی سریع پاکش کردم....
(تو فرودگاه)
+سلام مادر...
م ته:سلام عزیزم... بیا بریم که تهیونگ منتظرته...
+باشه..... پدر کجان؟
م ته:واسه بلیطا رفته...
+اها...
با مادر تهیونگ وارد فرودگاه شدیم... یکم گشتیم... بعد دیدیم تهیونگ روی یکی از صندلی ها نشسته و با گوشیش بازی میکنه....
+سلام🙂
_سلام🙂
(چند دقیقه بعد)
کمی منتظر موندیم... پدر تهیونگ امد و با هم به سمت هواپیما رفتیم... بلیط ها رو دادیم و سوار شدیم... من و تهیونگ کنار هم میشستیم...
عکس لباس نونا اسلاید سوم... ببخشید دیر شد بیرون بودم...
از زبون نونا:رسیدیم تالار.... خیلی بزرگ بود.... کل مهمونا اونجا بودن... غیر از یونا😑
فیلمبردارا امده بودن و از لحظه ی ورودمون فیلم میگرفتن... تهیونگ از ماشین پیاده شد و در ماشین رو برای من باز کرد.... پیاده شدم و دستم رو دادم بهش.... همه دست و جیغ میکشیدن....
(چند دقیقه بعد)
بعد از کلی سلام و احوال پرسی بلخره سر جاهامون نشستیم... پدر بزرگ یه قاشق برداشت و به لیوان زد تا جمع ساکت شه...
بعدشم بلند شد...
∆امروز..... شاهد ازدواج تهیونگ و نونا هستیم.... دفعه ی قبلی هم گفتم.... ولی بازم میگم.... نونا...
+جانمಠ_ಠ
∆تو تا قبل مرگ من یه بچه ی خوشگل میاری؟.....
+بله😞
و بعد همه برامون دست زدن.....
تو ذهن پ ن:خیلی برات خوشحالم دخترم.... کاش مادرت اینجا بود.....
(فردا صبح)
جلوی در خونمون بودیم....
پ ن:کل وسایلتو برداشتی دخترم؟
+اره بابا....
پ ن:🙂
پدرمو بغل کردم....
پ ن:نمیتونم باهات بیام.... ولی بازم.... مراقب خودت باش.....
+چشم... (با بغض)
پ ن:چند روز دیگه اجوما رو میفرستم پیشت....
+ممنون...
از تو بغل پدرم در امدم و اجوما رو بغل کردم....
+گریه نکنی ها اجوما... سریع میای پیشم....
=باشه دخترم... مراقب خودت باش(فین فین)
+🙂
گونه ی اجوما رو بوسیدم و به طرف ماشین رفتم... چمدونا رو به بادیگاردم دادم و سوار شدم.... پنجره رو پایین دادم و برای پدر و اجوما دست تکون دادم...
بعد چند دقیقه راه افتادیم و به سمت فرودگاه رفتیم... نزدیک بود گریم بگیره... قطره ی اشکی از چشمم پایین امد... ولی سریع پاکش کردم....
(تو فرودگاه)
+سلام مادر...
م ته:سلام عزیزم... بیا بریم که تهیونگ منتظرته...
+باشه..... پدر کجان؟
م ته:واسه بلیطا رفته...
+اها...
با مادر تهیونگ وارد فرودگاه شدیم... یکم گشتیم... بعد دیدیم تهیونگ روی یکی از صندلی ها نشسته و با گوشیش بازی میکنه....
+سلام🙂
_سلام🙂
(چند دقیقه بعد)
کمی منتظر موندیم... پدر تهیونگ امد و با هم به سمت هواپیما رفتیم... بلیط ها رو دادیم و سوار شدیم... من و تهیونگ کنار هم میشستیم...
عکس لباس نونا اسلاید سوم... ببخشید دیر شد بیرون بودم...
۵.۹k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.