چند دقیقه دلت را آرام کن 💞
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 💞
✍ #قسمت_چهارم
توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به اهنگام 😊 ولی همچنان حوصلم سر میرفت.😕
اخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودن😶
-آقای فرماندہ پایگاه😒
-بله؟!
-خیلی موندہ برسیم به اتوبوس ها ؟! 😟
-ان شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم.
-اوهوووم.باشه.😕
باهاش صحبت میکردم ولی بر نمیگشت و نگامم نمیکرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش😐 😶
تو حال خودم بودم و یکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد
-چی شد رسیدیم؟!
-نه برای نماز نگه داشتیم
-خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونو بخونین
-خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست.شما هم بفرمایین
-کجا بیام؟!
-مگه شما نماز نمیخونین؟!
-روم نمیشد بگم که بلد نیستم😐
گفتم نه من الان سرم درد میکنه.میزارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره😊 😄
-لا اله الا الله...اگه قرص چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست
-ممنون☺
پیادہ شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راہ رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن.ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجدہ بسته بود.
مسجد تومسیر پرتی تو یه میانبر به سمت مشهد بود.
مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیکها رو چک میکرد
ولی اقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجدہ رفت و تو سجدہ زار زار گریه میکرد و داشت با خدا حرف میزد.😢
اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه...
آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم.
گریه هاش قلبمو یه جوری کردہ بود.😔 راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش دارہ اینطوری گریه میکنه.برام جالب بود همچین چیزی
تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجدہ برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشکاشو با استینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت:
-بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟😯
-من؟! نه...نه.فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز😶 😶
-چشم چشم..الان میام.ببخشید معطل شدید.
سریع بلند شد.وجمع و جور کرد خودشو ورفت سمت ماشین.
نمیدونستم الان باید بهش چی بگم.
دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم.
فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه..
بالاخرہ...
🌸 🌸 ادامه دارد...🌸 🌸
✍ سید مهدی بنی هاشمی
💫
✍ #قسمت_چهارم
توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به اهنگام 😊 ولی همچنان حوصلم سر میرفت.😕
اخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودن😶
-آقای فرماندہ پایگاه😒
-بله؟!
-خیلی موندہ برسیم به اتوبوس ها ؟! 😟
-ان شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم.
-اوهوووم.باشه.😕
باهاش صحبت میکردم ولی بر نمیگشت و نگامم نمیکرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش😐 😶
تو حال خودم بودم و یکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد
-چی شد رسیدیم؟!
-نه برای نماز نگه داشتیم
-خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونو بخونین
-خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست.شما هم بفرمایین
-کجا بیام؟!
-مگه شما نماز نمیخونین؟!
-روم نمیشد بگم که بلد نیستم😐
گفتم نه من الان سرم درد میکنه.میزارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره😊 😄
-لا اله الا الله...اگه قرص چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست
-ممنون☺
پیادہ شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راہ رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن.ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجدہ بسته بود.
مسجد تومسیر پرتی تو یه میانبر به سمت مشهد بود.
مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیکها رو چک میکرد
ولی اقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجدہ رفت و تو سجدہ زار زار گریه میکرد و داشت با خدا حرف میزد.😢
اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه...
آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم.
گریه هاش قلبمو یه جوری کردہ بود.😔 راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش دارہ اینطوری گریه میکنه.برام جالب بود همچین چیزی
تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجدہ برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشکاشو با استینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت:
-بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟😯
-من؟! نه...نه.فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز😶 😶
-چشم چشم..الان میام.ببخشید معطل شدید.
سریع بلند شد.وجمع و جور کرد خودشو ورفت سمت ماشین.
نمیدونستم الان باید بهش چی بگم.
دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم.
فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه..
بالاخرہ...
🌸 🌸 ادامه دارد...🌸 🌸
✍ سید مهدی بنی هاشمی
💫
۱.۹k
۲۳ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.