هࢪم نفست.. 𓏲 ָ࣪
هࢪم نفست.. 𓏲 ָ࣪
شات²
⫘⫘⫘⫘⫘⫘⫘⫘
به نوشته بزرگ دقت کرد: کتابخانه کراسیوی..؟
اوه..بازم یاد یونگی افتاد!
توی این یک هفته، حتی یک بارم نشده بود که آقای مین از یادش بیرون بره.
و خب اسم این کتابخونه همون لقبی بود که یونگی بهش داده بود.
و جالبش اینجا بود پسرک اصلا حواسش نبود که توی پاریس به این بزرگی،مثل خودش کره ای پیدا شده! اصلا حواسش نبود که تموم مدت با یونگی کره ایی صحبت کرده..
در رو باز کرد.
خیلی تاریک بود.
هر گوشه ایی ازش رو با شمع روشن کرده بودن.
صدای ملایم گرامافون، فضای گرمی به کتابخونه میداد.
یه شمع برداشت و بعد از اینکه روشنش کرد مشغول قدم زدن بین قفسه های بزرگ شد.
لعنتی حالا چطوری اون کتابی که مانیا میگفت رو پیدا کنه؟
کاملا یهویی چشمش به همون کتاب خورد.
ذوق زده،شمع رو روی میز نزدیکش گذاشت، دستش رو برد تا کتاب و بگیره ولی خب..خودتون چی فکر میکنید؟
نفس کلافه ایی کشید و با یه پرش دیگه سعی کرد دستش به کتاب برسه.
لعنتی به قدش فرستاد.دستش نمیرسید!
تمام عزم و اراده اش رو جمع کرد و با تمام توانش پرید.
دستش به کتاب رسید و محکم اون رو از قفسه بیرون کشید که..مزنیکیکپینسحسنیهدیپبمتباید!
با باسن محکم افتاد زمین و تموم کتاب های قفسه روی سرش ریخت.
دونه دونه توی سرش میفتادن پایین و چندتاشون هم پاره میشد.
ناراحت زمزمه کرد: بیچاره صاحبش که گیر من بدشانس افتاده..
ولی واسه یونگی که چندقدم دورتر ایستاده بود و نظاره گرش بود،جیمین فقط یه بچه گربه ریزه میزه بود که بین انبوه کتابا گم شده.
جلوتر رفت و با صدای همیشه خدا بمش گفت: کمک نمیخوای کراسیوی؟
جیمین به گوشاش شک کرد.
طوری سریع سرشو سمت یونگی چرخوند که صدای چرق پروق گردنش بلند شد و کتاب های افتاده روی سرش و شونش به اطراف پرت شدن!
یونگی..یونگی اونجا بود؛جلوی چشمش..شاید هم باید به چشماش شک میکرد؟
لبخند آروم آروم به صورتش برگشت.
حالا که فکرشو میکرد چقدر خوش شانس بود!
دستشو توی دست یونگی گذاشت و بلند شد.
یونگی:عجیبه..دو اتفاق یکسان با زمان های مختلف.
پسرک سرشو به تایید آروم تکون داد.
من:میگم..اینجا مال شماست؟
یونگی: آره..
پسرک ذوق زده بازم لبخند زد.
آروم خم شد و دونه دونه کتابارو جمع کرد.
یونگی مسخ شده،به پسرک نگاه میکرد..این صداها های عجیب غریب چی بودن که توی سرش پخش میشدن؟
اما یک صدا بین همشون قوی بود: شوگآییـــ..بیا دیگه خب..من نمیتونم برم بالا.
چشمای بسته شدشو محکم باز کرد.
جیمین..اینجا بود؟خودش بود؟همون همبازی بچگی هاش؟
به نیمرخ جذابش خیره شد..
لبخند به صورتش برگشت.
میتونست..میتونست معشوقه شو برگردونه..
🫴🏻💗
شات²
⫘⫘⫘⫘⫘⫘⫘⫘
به نوشته بزرگ دقت کرد: کتابخانه کراسیوی..؟
اوه..بازم یاد یونگی افتاد!
توی این یک هفته، حتی یک بارم نشده بود که آقای مین از یادش بیرون بره.
و خب اسم این کتابخونه همون لقبی بود که یونگی بهش داده بود.
و جالبش اینجا بود پسرک اصلا حواسش نبود که توی پاریس به این بزرگی،مثل خودش کره ای پیدا شده! اصلا حواسش نبود که تموم مدت با یونگی کره ایی صحبت کرده..
در رو باز کرد.
خیلی تاریک بود.
هر گوشه ایی ازش رو با شمع روشن کرده بودن.
صدای ملایم گرامافون، فضای گرمی به کتابخونه میداد.
یه شمع برداشت و بعد از اینکه روشنش کرد مشغول قدم زدن بین قفسه های بزرگ شد.
لعنتی حالا چطوری اون کتابی که مانیا میگفت رو پیدا کنه؟
کاملا یهویی چشمش به همون کتاب خورد.
ذوق زده،شمع رو روی میز نزدیکش گذاشت، دستش رو برد تا کتاب و بگیره ولی خب..خودتون چی فکر میکنید؟
نفس کلافه ایی کشید و با یه پرش دیگه سعی کرد دستش به کتاب برسه.
لعنتی به قدش فرستاد.دستش نمیرسید!
تمام عزم و اراده اش رو جمع کرد و با تمام توانش پرید.
دستش به کتاب رسید و محکم اون رو از قفسه بیرون کشید که..مزنیکیکپینسحسنیهدیپبمتباید!
با باسن محکم افتاد زمین و تموم کتاب های قفسه روی سرش ریخت.
دونه دونه توی سرش میفتادن پایین و چندتاشون هم پاره میشد.
ناراحت زمزمه کرد: بیچاره صاحبش که گیر من بدشانس افتاده..
ولی واسه یونگی که چندقدم دورتر ایستاده بود و نظاره گرش بود،جیمین فقط یه بچه گربه ریزه میزه بود که بین انبوه کتابا گم شده.
جلوتر رفت و با صدای همیشه خدا بمش گفت: کمک نمیخوای کراسیوی؟
جیمین به گوشاش شک کرد.
طوری سریع سرشو سمت یونگی چرخوند که صدای چرق پروق گردنش بلند شد و کتاب های افتاده روی سرش و شونش به اطراف پرت شدن!
یونگی..یونگی اونجا بود؛جلوی چشمش..شاید هم باید به چشماش شک میکرد؟
لبخند آروم آروم به صورتش برگشت.
حالا که فکرشو میکرد چقدر خوش شانس بود!
دستشو توی دست یونگی گذاشت و بلند شد.
یونگی:عجیبه..دو اتفاق یکسان با زمان های مختلف.
پسرک سرشو به تایید آروم تکون داد.
من:میگم..اینجا مال شماست؟
یونگی: آره..
پسرک ذوق زده بازم لبخند زد.
آروم خم شد و دونه دونه کتابارو جمع کرد.
یونگی مسخ شده،به پسرک نگاه میکرد..این صداها های عجیب غریب چی بودن که توی سرش پخش میشدن؟
اما یک صدا بین همشون قوی بود: شوگآییـــ..بیا دیگه خب..من نمیتونم برم بالا.
چشمای بسته شدشو محکم باز کرد.
جیمین..اینجا بود؟خودش بود؟همون همبازی بچگی هاش؟
به نیمرخ جذابش خیره شد..
لبخند به صورتش برگشت.
میتونست..میتونست معشوقه شو برگردونه..
🫴🏻💗
۴.۸k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.