دیده بستی و ندیدی که چه آمد به سرم
دیده بستی و ندیدی که چه آمد به سرم
رفتی و شعله زدی باز به عمق جگرم
شور عشق تو جوان کرد مرا ورنه ز نوح
خوب گر بنگری ام چند شبی پیرترم
با تو چون مرغ غزلخوانِ بهارم بخدا
بی وجود تو خزان دیده و بی بال و پرم
تو نه خورشید جهانتاب و نه ماهی اما
با تو صبح غزلم بی تو شبی بی سحرم
شعلهء عشق جگر سوز تو آرام من است
ورنه دیوانه نی اَم...دست به آتش ببرم
کاش میشد که ببینم دمِ مردن رویت
چشم من را تو ببندی و ز جان درگذرم
(بارها گفته ام و بار دگر میگویم)
با تو باغ هنرم بی تو گلی بی ثمرم
رفتی و شعله زدی باز به عمق جگرم
شور عشق تو جوان کرد مرا ورنه ز نوح
خوب گر بنگری ام چند شبی پیرترم
با تو چون مرغ غزلخوانِ بهارم بخدا
بی وجود تو خزان دیده و بی بال و پرم
تو نه خورشید جهانتاب و نه ماهی اما
با تو صبح غزلم بی تو شبی بی سحرم
شعلهء عشق جگر سوز تو آرام من است
ورنه دیوانه نی اَم...دست به آتش ببرم
کاش میشد که ببینم دمِ مردن رویت
چشم من را تو ببندی و ز جان درگذرم
(بارها گفته ام و بار دگر میگویم)
با تو باغ هنرم بی تو گلی بی ثمرم
- ۴۸۵
- ۲۱ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط