دیده بستی و ندیدی که چه آمد به سرم

دیده بستی و ندیدی که چه آمد به سرم
رفتی و شعله زدی باز به عمق جگرم

شور عشق تو جوان کرد مرا ورنه ز نوح
خوب گر بنگری ام چند شبی پیرترم

با تو چون مرغ غزلخوانِ بهارم بخدا
بی وجود تو خزان دیده و بی بال و پرم

تو نه خورشید جهانتاب و نه ماهی اما
با تو صبح غزلم بی تو شبی بی سحرم

شعلهء عشق جگر سوز تو آرام من است
ورنه دیوانه نی اَم...دست به آتش ببرم

کاش میشد که ببینم دمِ مردن رویت
چشم من را تو ببندی و ز جان درگذرم

(بارها گفته ام و بار دگر میگویم)
با تو باغ هنرم بی تو گلی بی ثمرم
دیدگاه ها (۱)

غزلی نوشته مجنون،برسد به دست لیلینَفَسم بگو کجایی که ستاره ...

ای دل..برای آن که نگیری چه می‌کنی...؟با روزگار‌ دوری و دیری ...

سلام خوب ترین اتفاق هر روزم سلام مصرع آغاز شعر امروزم همیشه ...

با همین جمله ی کوتاه که دوستت دارمدلم افتاده در این راه که د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط