پارت ۸۴ رمان سفر عشق
#پارت_۸۴ #رمان_سفر_عشق
من:اوهو عروسکم
رهام:بله
خندیدیم همه رهام رفت بالا لباساشو عوض کنه و بیاد #الین
رسام سرشو گذاشت رو پام و یک سره شکممو میبوسید
رهام:داداش بزا دنیا بیاد بعد هرچقد میخای ببوسش
رسام:منتظرم دنیا بیاد
صدامو بچگونه کردم:عمو من اسم بلای خودم اتخاب کلدم
رهام:جونم عمو اسمت چیه فدات شم
من:رایین
رهام:به به مثل اسم مامان و باباشه
من و رسام:عه راست میگی
رسام:دقت نکرده بودیم
بابا هم اومد و رفت لباس عوض کنه وقتی اومد رفتیم سر میز شام
مامان فسنجون درست کرده بود نشستیم سر میز
رسام واسم یه بشقاب پر پلو کشید خاست فسنجون بریزه گفتم:نمیخام ترشی هست
رهام:عه ترشی کو؟ کجاس؟
من:مال منه ترشیا بهتم نمیدم
رهام:خسیس
زبون درآوردم براش
پلو مو با ترشی خوردم و به رهام که خیره نگاه میکرد گفتم:اوووف رهام معرکس
رهام آب دهنشو با صدا قورت داد همه بهش خندیدیم
مامان:رهام خیلی ترشی وست داره بچم
ظرف ترشی رو دادم به رهام:پسرم گفت به عموم بده بیا
رهام:عموش فداش بشه
کل ترشی رو ریخت رو برنجش و با ولع خورد
بعد شام رسام قرصامو داد با آب پرتقال خوردم
رفتیم تو حال مامان یه عالمه میوه و کیک آورد با آب میوه
یه تیکه بزرگ برداشتم با موز و آب هویج
شروع کردم خوردن با حس سنگینی سرمو بلند کردم همه با تعجب نگام میکردن
من:چیه
رسا:الین تو قبل شام یه عالمه ماکارونی خوردی چن دیقه قبل هم شام الانم اینا؟ واقعا میتونی
با مظلومیت گفتم:خب چیکار کنم همش گشنم میشه
رسام:دوست داره بخوره
بغلم کرد و سرمو بوسید:بخور دورت بگردم
همه رو خوردم و واسه رسا هم زبون در آوردم با حرص نگام کرد همه خندیدیم و بعد شب بخیر گفتیم و با رسام رفتیم بالا موهامو رسام بافت واسم رو تخت دراز شدم رسام هم به پهلو تکیه داد و دستشو گذاشت رو شکمم و نوازش کرد لبخند زدم
رسام:خیلی منتظرم رایین به دنیا بیاد
دستمو گذاشتم رو دستش:منم خیلی منتظرم
بغلم کرد نفس عمیقی کشیدم و چشامو بستم و بغل رسام خابیدم
۴ #ماه_بعد
تو بیمارستان بودیم مامان دوروزه بستریم کرده واسه زایمانم داشتم کمپوت آناناس میخوردم
سودا و رسا هم پیشم بود هلیا هم بود ولی مریض داشت ولی بهم سر میزد السا هم دختراش به دنیا اومدن و الان سه ماهه هستن اسماشون هم آیسان و آیسل راشا که خیلی خوشحاله ولی السا دوس داشت یکیش پسر باشه
راشا میگفت دفعه بعد ولی السا گفت نه دیگه دوتا بسه دومادام میشن پسرام از الان به فکردوماده تازه میگه رایین شوهر آیسل منه چقد میخندیدیم به حرفش
کمپوتم تموم شد
سودا:نترکی یه وقت
من:نگران نباش
نیمخیز شدم که درد عمیقی زیر شکمم حس کردم
من:آخ
رسا:چیشدی
من:برو بگو مامانم بیاد
دویید رفت دردم هر لحظه بیشتر میشد جیغی کشیدم که سودا رفت رسام رو صدا کنه
من:اوهو عروسکم
رهام:بله
خندیدیم همه رهام رفت بالا لباساشو عوض کنه و بیاد #الین
رسام سرشو گذاشت رو پام و یک سره شکممو میبوسید
رهام:داداش بزا دنیا بیاد بعد هرچقد میخای ببوسش
رسام:منتظرم دنیا بیاد
صدامو بچگونه کردم:عمو من اسم بلای خودم اتخاب کلدم
رهام:جونم عمو اسمت چیه فدات شم
من:رایین
رهام:به به مثل اسم مامان و باباشه
من و رسام:عه راست میگی
رسام:دقت نکرده بودیم
بابا هم اومد و رفت لباس عوض کنه وقتی اومد رفتیم سر میز شام
مامان فسنجون درست کرده بود نشستیم سر میز
رسام واسم یه بشقاب پر پلو کشید خاست فسنجون بریزه گفتم:نمیخام ترشی هست
رهام:عه ترشی کو؟ کجاس؟
من:مال منه ترشیا بهتم نمیدم
رهام:خسیس
زبون درآوردم براش
پلو مو با ترشی خوردم و به رهام که خیره نگاه میکرد گفتم:اوووف رهام معرکس
رهام آب دهنشو با صدا قورت داد همه بهش خندیدیم
مامان:رهام خیلی ترشی وست داره بچم
ظرف ترشی رو دادم به رهام:پسرم گفت به عموم بده بیا
رهام:عموش فداش بشه
کل ترشی رو ریخت رو برنجش و با ولع خورد
بعد شام رسام قرصامو داد با آب پرتقال خوردم
رفتیم تو حال مامان یه عالمه میوه و کیک آورد با آب میوه
یه تیکه بزرگ برداشتم با موز و آب هویج
شروع کردم خوردن با حس سنگینی سرمو بلند کردم همه با تعجب نگام میکردن
من:چیه
رسا:الین تو قبل شام یه عالمه ماکارونی خوردی چن دیقه قبل هم شام الانم اینا؟ واقعا میتونی
با مظلومیت گفتم:خب چیکار کنم همش گشنم میشه
رسام:دوست داره بخوره
بغلم کرد و سرمو بوسید:بخور دورت بگردم
همه رو خوردم و واسه رسا هم زبون در آوردم با حرص نگام کرد همه خندیدیم و بعد شب بخیر گفتیم و با رسام رفتیم بالا موهامو رسام بافت واسم رو تخت دراز شدم رسام هم به پهلو تکیه داد و دستشو گذاشت رو شکمم و نوازش کرد لبخند زدم
رسام:خیلی منتظرم رایین به دنیا بیاد
دستمو گذاشتم رو دستش:منم خیلی منتظرم
بغلم کرد نفس عمیقی کشیدم و چشامو بستم و بغل رسام خابیدم
۴ #ماه_بعد
تو بیمارستان بودیم مامان دوروزه بستریم کرده واسه زایمانم داشتم کمپوت آناناس میخوردم
سودا و رسا هم پیشم بود هلیا هم بود ولی مریض داشت ولی بهم سر میزد السا هم دختراش به دنیا اومدن و الان سه ماهه هستن اسماشون هم آیسان و آیسل راشا که خیلی خوشحاله ولی السا دوس داشت یکیش پسر باشه
راشا میگفت دفعه بعد ولی السا گفت نه دیگه دوتا بسه دومادام میشن پسرام از الان به فکردوماده تازه میگه رایین شوهر آیسل منه چقد میخندیدیم به حرفش
کمپوتم تموم شد
سودا:نترکی یه وقت
من:نگران نباش
نیمخیز شدم که درد عمیقی زیر شکمم حس کردم
من:آخ
رسا:چیشدی
من:برو بگو مامانم بیاد
دویید رفت دردم هر لحظه بیشتر میشد جیغی کشیدم که سودا رفت رسام رو صدا کنه
۱۹.۱k
۰۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.