پارت۱09
#پارت۱09
_سلام آیدا جون.خوبی؟امیدوارم همیشه سالم باشی.هیچی دیگه حرف زیادی نیست. کیان میگه که توی دردسر کوچیک افتادی. ایشالا مشکلت حل شه. ولی اگه دوباره ندیدمت میخوام بدونی که برام خیلی عزیزی.همیشه دوستت دارم. مثل یه خواهر میمونی برام. راستی سعید کوچولو هم برات بای بای میکنه.دوستت دارم. خدافظ
برام دست تکون داد و خندید.دوربین چند لحظه سیاه شد.انگار مکان عوض شد و رفت روی آیدا.شب تولدش بود. شبی که همه اونجا بودن
_سلاااام همزاد گرامی.از کادوت خیلی خوشم اومده.اینو میندازم گردنم و همیشه یادم میمونه که همزادم از ستاره ها اومد پیشم.
بوسه ای برام فرستاد و دستاشو تکون داد. دوربین روی پدر آیدا موند.
_سلام دخترم.ارزو میکنم همیشه سلامت باشی و با موفقیت به زادگاهت برگردی.
دستی تکون داد و لبخند زد.دوربین رفت روی سروش که داشت کیکشو دولپی میخورد. به دوربین نگاه کرد. خیلی بامزه شده بود. انقد لپاش باد کرده بود که نمیتونست حرف بزنه.
بین بغض و اشک خندم گرفت.
دوربین کنار رفت و دوباره صفحه سیاه شد.مکان شد اتاق.روبروی یه صندلی. کیان نشست روشو لبخندی به دوربین زد. دستی به صفحه ی لپ تاب کشیدم و چشمامو برای ثانیه ای بستم و حس کردم اینجا روبروم نشسته...
_خب... خدافظی کردن یکم...میدونی...
تک خنده ای کرد و ادامه داد
_سخته...عععععع....
دستی به چونش کشید گفت
_اول از همه چیز که میخوام بازم ازت معذرت بخوام بخاطر بلاهایی که سرت اومد...بعدش...
سرشو انداخت پایین و دوباره اورد بالا.تو لنز دوربین نگاه کرد. درست توی چشمام...
_نشد بیشتر اینجا بمونی...نشد که...خیلی حرفارو بهت بگم... ولی...میخوام ازینجا بهت بگم که...
خندید و گفت
_بگم که...خیلی...دوستت دارم....و....همیشه به یادت میمونم ...هیچ وقت فراموش نمیشی...
لبخندی زد و دست تکون داد
_خدافظ خانوم زمینی
خندید و صفحه سیاه شد. افتادم رو تخت و زدم زیر گریه. پتو رو چنگ زدم تا راه نفسم باز شه. انگار یه سیب بزرگ راه نفسمو بسته بود.هوا بهم نمیرسید. افتادم پایین تخت. در باز شد و مامانم اومد تو. با دیدنم گفت
_یا ابلفضل ایدا؟...چی شد؟ایدا...
هیچی نمیشنیدم. تصویر و صداها برام گنگ و تار شد. گنگ و گنگ تر تا سیاهی...
٭٭★
چشمامو باز کردم. بیمارستان بودم.سرم به دستم وصل بود. دست ازادمو روی چشمام گذاشتم.در باز شد و کسی وارد اتاق شد.
_بهترین خانوم نوری؟
دستمو برداشتم و چشمامو باز کردم. تعجب به فرد روبروم که با عینک و روپوش سفید کاملا سرد نگام میکرد،نگاه کردم. تقریبا نیم خیز شدم و زیر لب گفتم
_کیان؟....
fateme fkh
_سلام آیدا جون.خوبی؟امیدوارم همیشه سالم باشی.هیچی دیگه حرف زیادی نیست. کیان میگه که توی دردسر کوچیک افتادی. ایشالا مشکلت حل شه. ولی اگه دوباره ندیدمت میخوام بدونی که برام خیلی عزیزی.همیشه دوستت دارم. مثل یه خواهر میمونی برام. راستی سعید کوچولو هم برات بای بای میکنه.دوستت دارم. خدافظ
برام دست تکون داد و خندید.دوربین چند لحظه سیاه شد.انگار مکان عوض شد و رفت روی آیدا.شب تولدش بود. شبی که همه اونجا بودن
_سلاااام همزاد گرامی.از کادوت خیلی خوشم اومده.اینو میندازم گردنم و همیشه یادم میمونه که همزادم از ستاره ها اومد پیشم.
بوسه ای برام فرستاد و دستاشو تکون داد. دوربین روی پدر آیدا موند.
_سلام دخترم.ارزو میکنم همیشه سلامت باشی و با موفقیت به زادگاهت برگردی.
دستی تکون داد و لبخند زد.دوربین رفت روی سروش که داشت کیکشو دولپی میخورد. به دوربین نگاه کرد. خیلی بامزه شده بود. انقد لپاش باد کرده بود که نمیتونست حرف بزنه.
بین بغض و اشک خندم گرفت.
دوربین کنار رفت و دوباره صفحه سیاه شد.مکان شد اتاق.روبروی یه صندلی. کیان نشست روشو لبخندی به دوربین زد. دستی به صفحه ی لپ تاب کشیدم و چشمامو برای ثانیه ای بستم و حس کردم اینجا روبروم نشسته...
_خب... خدافظی کردن یکم...میدونی...
تک خنده ای کرد و ادامه داد
_سخته...عععععع....
دستی به چونش کشید گفت
_اول از همه چیز که میخوام بازم ازت معذرت بخوام بخاطر بلاهایی که سرت اومد...بعدش...
سرشو انداخت پایین و دوباره اورد بالا.تو لنز دوربین نگاه کرد. درست توی چشمام...
_نشد بیشتر اینجا بمونی...نشد که...خیلی حرفارو بهت بگم... ولی...میخوام ازینجا بهت بگم که...
خندید و گفت
_بگم که...خیلی...دوستت دارم....و....همیشه به یادت میمونم ...هیچ وقت فراموش نمیشی...
لبخندی زد و دست تکون داد
_خدافظ خانوم زمینی
خندید و صفحه سیاه شد. افتادم رو تخت و زدم زیر گریه. پتو رو چنگ زدم تا راه نفسم باز شه. انگار یه سیب بزرگ راه نفسمو بسته بود.هوا بهم نمیرسید. افتادم پایین تخت. در باز شد و مامانم اومد تو. با دیدنم گفت
_یا ابلفضل ایدا؟...چی شد؟ایدا...
هیچی نمیشنیدم. تصویر و صداها برام گنگ و تار شد. گنگ و گنگ تر تا سیاهی...
٭٭★
چشمامو باز کردم. بیمارستان بودم.سرم به دستم وصل بود. دست ازادمو روی چشمام گذاشتم.در باز شد و کسی وارد اتاق شد.
_بهترین خانوم نوری؟
دستمو برداشتم و چشمامو باز کردم. تعجب به فرد روبروم که با عینک و روپوش سفید کاملا سرد نگام میکرد،نگاه کردم. تقریبا نیم خیز شدم و زیر لب گفتم
_کیان؟....
fateme fkh
۳.۱k
۱۴ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۹۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.