پارت۱۰۸
#پارت۱۰۸
چشمام که باز شد. هوا روشن بود. روبروی کوچمون بودم. روبروی خونمون. اینجا زمین بود...زادگاهم. خونم. خانواده ی خودم. زنگ درو زدم. منتظر موندم. همه ی لباسام خاکی و پاره بود. خانمی با چادر گلگلیش درو باز کرد. اشنا نبود. با تعجب گفتم
_ببخشید.منزل اقای نوری؟
نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت
_شما؟
_من از اشناهاشون هستم.
_والا...ازینجا رفتن. یه چند ماهی میشه که ازینجا رفتن.
_شما نمیدونین کجا رفتن؟
چادرشو تکونی داد و دوباره سرتاپامو نگاه کرد.
_چرا دخترم...آدرسشونو دارم.
با همون صدای غمزده و خشدارم گفتم
_میشه لطف کنید ادرسو بدید به من؟
ابرویی بالا انداخت و زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. چند لحظه بعد با یه کاغذ برگشت.
_بفرما دختر جون.
زیر لب تشکر کردم و راهمو به سمت مقصد کج کردم. پیاده رفتم. زیاد دور نبود. با یه ساعت راه رفتن رسیدم. از خونه ی قبلی بزرگتر بود.
یه در کرم رنگ. زنگو زدم.بعد از چند لحظه یه اقا درو باز کرد.دوباره همون سوالو پرسیدم
_بله بفرمایید
_منزل خانوم نوری؟
_بله درست اومدید
_تشریف دارن؟
نگاهی بهم انداخت. نمیشناختمش. بعد از چند لحظه رفت داخل و با صدای بلند گفت
_مامان؟...یه لحظه میاید.
مامان؟...چی میگفت؟
یه خانوم با چادر ابی اومد بیرون. صورت قشنگش ،یکم شکسته شده بود.ولی همون بود. مادرم بود. مادر خودم. نرگس خانوم خودم...خونواده ی خودم.از در رفتم تو...یه قدم،دوقدم،سه قدم برداشتم. دم در خشکش زده بود.
_آیدا...
_مامان...
لبخندی زد و چشماش پر اشک شد. دویید سمتم و منو مهمون اغوشش کرد.
خودمو رهاکردم تو حس قشنگی که ارومم میکرد. منی که اون لحظه خیلی به ارامش نیاز داشتم.
منو از خودش جدا کرد و نگام کرد.
_خودتی؟خوبی؟چرا زخمی ای؟لباسات چرا پاره و خاکی ان؟چه بلایی سرت اومد تو این چند سال ؟کجا بودی دختر نازم؟
لبخندی زدم و گفتم
_همه چیزو برات میگم. همه چیزو.فقط بغلم کن
دوباره توی اغوشش گم شدم و چشمامو بستم و بوییدمش. بوی بهشت میداد. بهشت من اغوش مادرم بود. چشمام که باز کرد ،الهه با دهنی باز ،دستایی افتاده،چشمایی اشکی دم در ایستاده بود.از بغل مادرم بیرون اومدم و با پشت دست اشکامو پاک کردم
_سلام ابجی کوچیکه...
انگار به خودش اومد.سریع اومد پایین و گفت
_دارم خواب میبینم؟
یه ضربه ی کوچیک به لپش زدم و گفتم
_نخیر بیداری.
سفت توی بغلم کشیدمش و چشمامو بستم. پسره هنوز دم در بود و با دهن باز نگامون میکرد.
_میشه یکی به منم بگه چی شد الان؟
الهه ازم جدا شد و با خنده گفت
_ایدا خواهرمه...همون که بهت گفتم تو فضا گم شد.
پسره با چشمای گرد شده گفت
_جدی؟ععععععع باورم نمیشه. اصلا شبیه عکسات نیستی .
خندیدم و چیزی نگفتم.الهه رو بهش گفت
_ایشونم...مهرداد...همسرم.
خواهرم ازدواج کرده بود؟ازدواج کرده بود و من نبودم که پیشش باشم.با چشمایی خوشحال نگاهش کردم و تبریک گفتم.روحم؟روحم اینجا نبود که ازین بیشتر خوشحال بشه.روحم یه حایی اون بیرون بود.توی یه دنیای دیگه.یه سیاره ی دیگه.روحم هنوز تو سیلورنا بود.
★٭★
همه چیزو براشون گفتم. از لحظه ی ورودم به سیاره تا همه ی اتفاقاتو.فقط یک چیزو نگفتم. چیزی که حتی فکر کردن بهش عذایم میداد چه برسه به زبون اوردنش....
لپ تابو روشن کردم و رم رو توش گذاشتم.یه فایل ویدئویی بود و چند تا عکس.عکسارو نگاه کردم.از جاهایی بود که رفته بودیم. طبیعت. سفرامون. مسخره بازیامون. رزمهر کوچولو. ازهمه حداقل یه عکس بود. حتی از سروش...لبخندی زدم و شوری اشکو رو لبام حس کردم.صورتم از اشک خیس بود.فایلو باز کردم. دوربین توی خونه ی کیانشون بود. روی رزمهر...
_تی بگم؟
..صدای کیان بود که از پشت دوربین حرف میزد...نتونستم جلوی خودمو بگیرم و دستمو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای گریم بیرون نره...
_با خاله آیدا حرف بزن
_اها...سلام خالع،عمو تیان نمیزاره بستنی بخورم.همشو گذاشده بالای یخجال ته من نخورم.میخواد همشو اودش بخوره...
کیان شیرین خندید و گفت
_خب بسته دیگه.با خاله خدافظ کن
_خدافظ خاله
بعد لبخند زد و برام دست تکون داد.بوسه ای براش فرستادم و بدجوری دلم براش لک زد.دوربین رفت روی روژان.
چشمام که باز شد. هوا روشن بود. روبروی کوچمون بودم. روبروی خونمون. اینجا زمین بود...زادگاهم. خونم. خانواده ی خودم. زنگ درو زدم. منتظر موندم. همه ی لباسام خاکی و پاره بود. خانمی با چادر گلگلیش درو باز کرد. اشنا نبود. با تعجب گفتم
_ببخشید.منزل اقای نوری؟
نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت
_شما؟
_من از اشناهاشون هستم.
_والا...ازینجا رفتن. یه چند ماهی میشه که ازینجا رفتن.
_شما نمیدونین کجا رفتن؟
چادرشو تکونی داد و دوباره سرتاپامو نگاه کرد.
_چرا دخترم...آدرسشونو دارم.
با همون صدای غمزده و خشدارم گفتم
_میشه لطف کنید ادرسو بدید به من؟
ابرویی بالا انداخت و زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. چند لحظه بعد با یه کاغذ برگشت.
_بفرما دختر جون.
زیر لب تشکر کردم و راهمو به سمت مقصد کج کردم. پیاده رفتم. زیاد دور نبود. با یه ساعت راه رفتن رسیدم. از خونه ی قبلی بزرگتر بود.
یه در کرم رنگ. زنگو زدم.بعد از چند لحظه یه اقا درو باز کرد.دوباره همون سوالو پرسیدم
_بله بفرمایید
_منزل خانوم نوری؟
_بله درست اومدید
_تشریف دارن؟
نگاهی بهم انداخت. نمیشناختمش. بعد از چند لحظه رفت داخل و با صدای بلند گفت
_مامان؟...یه لحظه میاید.
مامان؟...چی میگفت؟
یه خانوم با چادر ابی اومد بیرون. صورت قشنگش ،یکم شکسته شده بود.ولی همون بود. مادرم بود. مادر خودم. نرگس خانوم خودم...خونواده ی خودم.از در رفتم تو...یه قدم،دوقدم،سه قدم برداشتم. دم در خشکش زده بود.
_آیدا...
_مامان...
لبخندی زد و چشماش پر اشک شد. دویید سمتم و منو مهمون اغوشش کرد.
خودمو رهاکردم تو حس قشنگی که ارومم میکرد. منی که اون لحظه خیلی به ارامش نیاز داشتم.
منو از خودش جدا کرد و نگام کرد.
_خودتی؟خوبی؟چرا زخمی ای؟لباسات چرا پاره و خاکی ان؟چه بلایی سرت اومد تو این چند سال ؟کجا بودی دختر نازم؟
لبخندی زدم و گفتم
_همه چیزو برات میگم. همه چیزو.فقط بغلم کن
دوباره توی اغوشش گم شدم و چشمامو بستم و بوییدمش. بوی بهشت میداد. بهشت من اغوش مادرم بود. چشمام که باز کرد ،الهه با دهنی باز ،دستایی افتاده،چشمایی اشکی دم در ایستاده بود.از بغل مادرم بیرون اومدم و با پشت دست اشکامو پاک کردم
_سلام ابجی کوچیکه...
انگار به خودش اومد.سریع اومد پایین و گفت
_دارم خواب میبینم؟
یه ضربه ی کوچیک به لپش زدم و گفتم
_نخیر بیداری.
سفت توی بغلم کشیدمش و چشمامو بستم. پسره هنوز دم در بود و با دهن باز نگامون میکرد.
_میشه یکی به منم بگه چی شد الان؟
الهه ازم جدا شد و با خنده گفت
_ایدا خواهرمه...همون که بهت گفتم تو فضا گم شد.
پسره با چشمای گرد شده گفت
_جدی؟ععععععع باورم نمیشه. اصلا شبیه عکسات نیستی .
خندیدم و چیزی نگفتم.الهه رو بهش گفت
_ایشونم...مهرداد...همسرم.
خواهرم ازدواج کرده بود؟ازدواج کرده بود و من نبودم که پیشش باشم.با چشمایی خوشحال نگاهش کردم و تبریک گفتم.روحم؟روحم اینجا نبود که ازین بیشتر خوشحال بشه.روحم یه حایی اون بیرون بود.توی یه دنیای دیگه.یه سیاره ی دیگه.روحم هنوز تو سیلورنا بود.
★٭★
همه چیزو براشون گفتم. از لحظه ی ورودم به سیاره تا همه ی اتفاقاتو.فقط یک چیزو نگفتم. چیزی که حتی فکر کردن بهش عذایم میداد چه برسه به زبون اوردنش....
لپ تابو روشن کردم و رم رو توش گذاشتم.یه فایل ویدئویی بود و چند تا عکس.عکسارو نگاه کردم.از جاهایی بود که رفته بودیم. طبیعت. سفرامون. مسخره بازیامون. رزمهر کوچولو. ازهمه حداقل یه عکس بود. حتی از سروش...لبخندی زدم و شوری اشکو رو لبام حس کردم.صورتم از اشک خیس بود.فایلو باز کردم. دوربین توی خونه ی کیانشون بود. روی رزمهر...
_تی بگم؟
..صدای کیان بود که از پشت دوربین حرف میزد...نتونستم جلوی خودمو بگیرم و دستمو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای گریم بیرون نره...
_با خاله آیدا حرف بزن
_اها...سلام خالع،عمو تیان نمیزاره بستنی بخورم.همشو گذاشده بالای یخجال ته من نخورم.میخواد همشو اودش بخوره...
کیان شیرین خندید و گفت
_خب بسته دیگه.با خاله خدافظ کن
_خدافظ خاله
بعد لبخند زد و برام دست تکون داد.بوسه ای براش فرستادم و بدجوری دلم براش لک زد.دوربین رفت روی روژان.
۴.۱k
۱۴ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.