پارت۱۱۰
#پارت۱۱۰
چشمامو باز کردم. بیمارستان بودم. سرم به دستم وصل بود. دستمو گذاشتم رو پیشونیمو چشمامو بستم. تصاویر و صداها از ذهنم عبور میکرد. چهره ی خندون کیان و حرفایی که میزد درست از جلوی چشمم رد میشد. صدای شلیک گلوله با تصویر افتادنش مخلوط میشد و حالمو بدتر میکرد. توهمون فکرا بودم که در باز شد و دکتر اومد داخل. هنوز آرنجم روی چشمام بود.
_بهترین خانوم نوری؟
دستمو برداشتم. صدا آشنا بود. خیلی آشنا. با دیدن مردی که روپوش سفید و عینک کائوچو داشت تقریبا نیم خیز شدم. ناباور و با دهنی باز نگاهش کردم و زیر لب گفتم:
_کیان؟
برگه های توی دستشو تکونی داد و همون طور که با سردی نگاهم میکرد گفت:
_من شمارو میشناسم؟
اون کیان نبود.فقط شبیهش بود. و چقدر این شباهت عذابم میداد. سری تکون دادم و گفتم:
_نه،ببخشید.آقای دکتر.
دستی به عینکش کشید و اونو کمی جابجا کرد. شروع به حرف زدن کرد.
_شما قبل مشکل تنفسی داشتید؟
دلم میخواست اون کیان،کیان من می بود. ولی...
_خیر.نداشتم.
_توی حالت عادی هم اینطور نفستون میگیره؟
میشه حرف نزنی؟صدات خیلی شبیهشه.
_نه.فقط وقتی که فشار عصبی بهم وارد میشه نفسم میگیره.
سری تکون داد و به برگه هاش دقیق شد. زیر لب گفت:
_صحیح.
چند لحظه بعد چیزی روی برگه هاش نوشت و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_یه سری آزمایش مینویسم اونهارو که انجام دادید یه وقت میگیرین که بیاین مطب من.تا ببینیم چی پیش میاد.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم. نگاه کردن به صورتش هم برام سخت بود.لبخند کاملا تصنعی ای زد و از اتاق بیرون رفت.لبمو گاز گرفتم که دوباره گِریم نگیره.
صداهامون توی ذهنم مرور شد.
``_فکر میکنی همزادت چی کارست؟
_همیشه دلم میخواست پزشک بشم.
_پزشک چی؟
_هر چی``
لبخندی به خاطره های تلخ و شیرینمون زدم. کیان دیگه رفته بود. از دستش دادم. برای همیشه.چشمامو برای لحظه ای روی هم فشردم و منتظر موندم که سرمم تموم شه.
پرستاری برای جدا کردن سِرم اومد تو اتاق.کفشامو پوشیدم و بیرون رفتم.الهه و مهرداد روی صندلی انتظار نشسته بودن و تا منو دیدن از جاشون بلند شدن.
مادرم خونه مونده بود. این روزا حال و حوصله ی درستی نداشت. از وقتی بهش گفته بودم که چه بلایی سر پدرم اومده. از وقتی گفته بودم که با چشم خودم دیدم زجر کشیدنشو. شکسته شدنشو.اونم شکست. اونم از درد کشیدن پدرم شکست.
★٭★
وارد خونه شدیم. الهه و همسرش برای خرید رفتن بیرون. مامانو صدا کردم ولی جوابی نشنیدم. توی اتاقا سرک کشیدم. نشسته بود روی تخت دونفره و یه آلبوم دستش بود.
عکسای عروسی شون.بچگیامون.سفرامون. دونه دونه ورق میزد و لبخند میزد. روی عکسا دست میکشید. انگار اصلا توی این دنیا نبود.
کنارش نشستم و دستمو دور شونش حلقه کردم. انگار منتظر همین آغوش بود. منتظر یکی بود که سربرسه و سدّ پشت چشماش بشکنه و سیلی از اشک روی صورتش جاری بشه.
میون اشکاش گفت:
_کاش راحت بشه.کاش دیگه درد نکشه.
بیشتر به خودم فشردم اون کوه دردو.روی سرشو بوسیدم و پا به پاش توی خاطره هامون غرق شدم.
چشمامو باز کردم. بیمارستان بودم. سرم به دستم وصل بود. دستمو گذاشتم رو پیشونیمو چشمامو بستم. تصاویر و صداها از ذهنم عبور میکرد. چهره ی خندون کیان و حرفایی که میزد درست از جلوی چشمم رد میشد. صدای شلیک گلوله با تصویر افتادنش مخلوط میشد و حالمو بدتر میکرد. توهمون فکرا بودم که در باز شد و دکتر اومد داخل. هنوز آرنجم روی چشمام بود.
_بهترین خانوم نوری؟
دستمو برداشتم. صدا آشنا بود. خیلی آشنا. با دیدن مردی که روپوش سفید و عینک کائوچو داشت تقریبا نیم خیز شدم. ناباور و با دهنی باز نگاهش کردم و زیر لب گفتم:
_کیان؟
برگه های توی دستشو تکونی داد و همون طور که با سردی نگاهم میکرد گفت:
_من شمارو میشناسم؟
اون کیان نبود.فقط شبیهش بود. و چقدر این شباهت عذابم میداد. سری تکون دادم و گفتم:
_نه،ببخشید.آقای دکتر.
دستی به عینکش کشید و اونو کمی جابجا کرد. شروع به حرف زدن کرد.
_شما قبل مشکل تنفسی داشتید؟
دلم میخواست اون کیان،کیان من می بود. ولی...
_خیر.نداشتم.
_توی حالت عادی هم اینطور نفستون میگیره؟
میشه حرف نزنی؟صدات خیلی شبیهشه.
_نه.فقط وقتی که فشار عصبی بهم وارد میشه نفسم میگیره.
سری تکون داد و به برگه هاش دقیق شد. زیر لب گفت:
_صحیح.
چند لحظه بعد چیزی روی برگه هاش نوشت و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_یه سری آزمایش مینویسم اونهارو که انجام دادید یه وقت میگیرین که بیاین مطب من.تا ببینیم چی پیش میاد.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم. نگاه کردن به صورتش هم برام سخت بود.لبخند کاملا تصنعی ای زد و از اتاق بیرون رفت.لبمو گاز گرفتم که دوباره گِریم نگیره.
صداهامون توی ذهنم مرور شد.
``_فکر میکنی همزادت چی کارست؟
_همیشه دلم میخواست پزشک بشم.
_پزشک چی؟
_هر چی``
لبخندی به خاطره های تلخ و شیرینمون زدم. کیان دیگه رفته بود. از دستش دادم. برای همیشه.چشمامو برای لحظه ای روی هم فشردم و منتظر موندم که سرمم تموم شه.
پرستاری برای جدا کردن سِرم اومد تو اتاق.کفشامو پوشیدم و بیرون رفتم.الهه و مهرداد روی صندلی انتظار نشسته بودن و تا منو دیدن از جاشون بلند شدن.
مادرم خونه مونده بود. این روزا حال و حوصله ی درستی نداشت. از وقتی بهش گفته بودم که چه بلایی سر پدرم اومده. از وقتی گفته بودم که با چشم خودم دیدم زجر کشیدنشو. شکسته شدنشو.اونم شکست. اونم از درد کشیدن پدرم شکست.
★٭★
وارد خونه شدیم. الهه و همسرش برای خرید رفتن بیرون. مامانو صدا کردم ولی جوابی نشنیدم. توی اتاقا سرک کشیدم. نشسته بود روی تخت دونفره و یه آلبوم دستش بود.
عکسای عروسی شون.بچگیامون.سفرامون. دونه دونه ورق میزد و لبخند میزد. روی عکسا دست میکشید. انگار اصلا توی این دنیا نبود.
کنارش نشستم و دستمو دور شونش حلقه کردم. انگار منتظر همین آغوش بود. منتظر یکی بود که سربرسه و سدّ پشت چشماش بشکنه و سیلی از اشک روی صورتش جاری بشه.
میون اشکاش گفت:
_کاش راحت بشه.کاش دیگه درد نکشه.
بیشتر به خودم فشردم اون کوه دردو.روی سرشو بوسیدم و پا به پاش توی خاطره هامون غرق شدم.
۳.۱k
۱۶ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.