💕
💕
دور نیست عزیز جان من
دور نیست...
روزی که یک قرآن مشترک در دستمان است
و آینه ای تصویر صورتهای مضطربمان را قاب گرفته... از اینه مدام نگاهم میکنی...
و بالاخره با صدای ارام "بله" میگویم...
بله میگویم به یک عمر هم سقف شدنمان
به همراه و همراز شدنمان...
میرسد آن روز عزیز دلم
که در خنکای جنگل های شمال من هستم و تو هستی و خدا ...
میرسد ان روز که خیابان های انقلاب را دوتایی متر میکنیم با کفش هامان
برای خرید کتابهای شعر... که شب ها وقتی بی خوابی سراغ خانم خانه ات امده، صدایت بیت بیتِ غزل ها را تزریق کند به روحش...
خودمانیم صدایت دیازپامی ست برای خودش!
نزدیک است آن روز جان من
پشت در اتاق پرو منتظر هستی و از هولت مدام میگویی: خانم جان؟تمام نشد؟
و من با شیطنت تمام باز هم کِشش میدهم...
دور نیست روزی که تک تک لباس هایت به سلیقه ی من است و هشتاد درصدشان چهار خانه!
نزدیک است روزی که خانه مان بوی گلهای یاس و مریم میدهد و همیشه یک رز قرمز کنار تختمان پرپر شده...
روزی که قرار بود بزنیم به دشت و ناگاه باران میبارد و با التماس نگاهم میکنی...
خانوم؟بریم زیر باران؟برویم که خیس شویم؟
زیر باران بوسه عجیب میچسبدو من مگر میتوانم به این مرد جذاب رو به رویم نه بگویم...؟!
میرسد ان روز وسط گیر و دار و جر و بحث مان
سکوت میکنی و ناگهان میگویی...
"بیخیال! دوستت دارم..."
و انجاست که میشنوم عطر گس خوشبختی را...
من با تو طعم شیرین زندگی را میچشم
و ان روز دیر نیست
عزیز جان من!
#مائده_جاوید_مهر
دور نیست عزیز جان من
دور نیست...
روزی که یک قرآن مشترک در دستمان است
و آینه ای تصویر صورتهای مضطربمان را قاب گرفته... از اینه مدام نگاهم میکنی...
و بالاخره با صدای ارام "بله" میگویم...
بله میگویم به یک عمر هم سقف شدنمان
به همراه و همراز شدنمان...
میرسد آن روز عزیز دلم
که در خنکای جنگل های شمال من هستم و تو هستی و خدا ...
میرسد ان روز که خیابان های انقلاب را دوتایی متر میکنیم با کفش هامان
برای خرید کتابهای شعر... که شب ها وقتی بی خوابی سراغ خانم خانه ات امده، صدایت بیت بیتِ غزل ها را تزریق کند به روحش...
خودمانیم صدایت دیازپامی ست برای خودش!
نزدیک است آن روز جان من
پشت در اتاق پرو منتظر هستی و از هولت مدام میگویی: خانم جان؟تمام نشد؟
و من با شیطنت تمام باز هم کِشش میدهم...
دور نیست روزی که تک تک لباس هایت به سلیقه ی من است و هشتاد درصدشان چهار خانه!
نزدیک است روزی که خانه مان بوی گلهای یاس و مریم میدهد و همیشه یک رز قرمز کنار تختمان پرپر شده...
روزی که قرار بود بزنیم به دشت و ناگاه باران میبارد و با التماس نگاهم میکنی...
خانوم؟بریم زیر باران؟برویم که خیس شویم؟
زیر باران بوسه عجیب میچسبدو من مگر میتوانم به این مرد جذاب رو به رویم نه بگویم...؟!
میرسد ان روز وسط گیر و دار و جر و بحث مان
سکوت میکنی و ناگهان میگویی...
"بیخیال! دوستت دارم..."
و انجاست که میشنوم عطر گس خوشبختی را...
من با تو طعم شیرین زندگی را میچشم
و ان روز دیر نیست
عزیز جان من!
#مائده_جاوید_مهر
۶.۲k
۰۱ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.