فیک یونگی
فیک یونگی
Friend or enemyiend
Ⓟ²
یهویی صدای باز شدن درو شنیدم...
یه پسر قد بلند با موهای مشکی و صورتی سرد که قطره های قرمز رنگی رو صورتش بود وارد اتاق شد.
زبونم بند اومده بودو هیچی نمیتونستم بگم
قبل از اینکه صدایی ازم در بیاد گفت:
+:چیه ترسیدی؟
-:ا..اون.. اونا خونه؟!
+:پس ترسیدی..تازه کجاشو دیدی قراره درحد مرگ بترسونمت دختر کوچولو پس بهتره آمادگیشو داشته باشی(استغفرالله👩🦯💔)
-:چ..چی؟؟
پسر دیگه حرفی نزد و از اتاق رفت بیرون
فکرای ا/ت
ینی چی که قراره منو بترسونه..صبرکن ببینم اصا من برای چی من اینجام؟اینجا کجاس نکنه..(داره فک میکنه دیشب چه گوهایی خورده..تسبیح من کوووو🗿📿)
چیزی یادم نمیومد هرچقد فک کردم فایده نداشت فقط سردرد گرفتم(هعی🗿)
بعد از یکم فک کردن از رو تخت پاشدم رفتم دنبال لباسام گشتم(عع لخ.ت بود ک🗿💔)
لباسامو پیدا کردم پوشیدم خواستم بیرون خونه که از شدت بزرگی خونه سرجام میخکوب شدم خیلی بزرگ بود اندازه قصر توی فیکا بود(عه بچمون فیکم میخونه😑)
از اونجا زدم بیرون ساعتو نگا کردم دیدم دیدم شده ۱۰صب بدو بدو رفتم سرکار(ات مدله مثلا)از سرکار داشتم برمیگشتم خونم به محل کارم نزدیک بود برای همین پیاده میرفتم که هم یه ورزشی کرده باشم هم پولم خرج نشه(عقل سالم در بدن سالم🗿💪)داشتم همین جوری پیاده روی میکردم و به مغازه ها نگاه میکردم که یهو یاد اتفاق امروز صبح افتادم داشتم فکر میکردم که اون پسره کی میتونه باشه من برای چی اونجا بودم چرا هیچی یادم نمیومد...؟تو همین فکرت بودم که یهو خوردم به یکی برگشت و قیافشو دیدم...
شرط پارت بعد:
۵لایک ۳کامنت
فالو:فالو:)♡
Friend or enemyiend
Ⓟ²
یهویی صدای باز شدن درو شنیدم...
یه پسر قد بلند با موهای مشکی و صورتی سرد که قطره های قرمز رنگی رو صورتش بود وارد اتاق شد.
زبونم بند اومده بودو هیچی نمیتونستم بگم
قبل از اینکه صدایی ازم در بیاد گفت:
+:چیه ترسیدی؟
-:ا..اون.. اونا خونه؟!
+:پس ترسیدی..تازه کجاشو دیدی قراره درحد مرگ بترسونمت دختر کوچولو پس بهتره آمادگیشو داشته باشی(استغفرالله👩🦯💔)
-:چ..چی؟؟
پسر دیگه حرفی نزد و از اتاق رفت بیرون
فکرای ا/ت
ینی چی که قراره منو بترسونه..صبرکن ببینم اصا من برای چی من اینجام؟اینجا کجاس نکنه..(داره فک میکنه دیشب چه گوهایی خورده..تسبیح من کوووو🗿📿)
چیزی یادم نمیومد هرچقد فک کردم فایده نداشت فقط سردرد گرفتم(هعی🗿)
بعد از یکم فک کردن از رو تخت پاشدم رفتم دنبال لباسام گشتم(عع لخ.ت بود ک🗿💔)
لباسامو پیدا کردم پوشیدم خواستم بیرون خونه که از شدت بزرگی خونه سرجام میخکوب شدم خیلی بزرگ بود اندازه قصر توی فیکا بود(عه بچمون فیکم میخونه😑)
از اونجا زدم بیرون ساعتو نگا کردم دیدم دیدم شده ۱۰صب بدو بدو رفتم سرکار(ات مدله مثلا)از سرکار داشتم برمیگشتم خونم به محل کارم نزدیک بود برای همین پیاده میرفتم که هم یه ورزشی کرده باشم هم پولم خرج نشه(عقل سالم در بدن سالم🗿💪)داشتم همین جوری پیاده روی میکردم و به مغازه ها نگاه میکردم که یهو یاد اتفاق امروز صبح افتادم داشتم فکر میکردم که اون پسره کی میتونه باشه من برای چی اونجا بودم چرا هیچی یادم نمیومد...؟تو همین فکرت بودم که یهو خوردم به یکی برگشت و قیافشو دیدم...
شرط پارت بعد:
۵لایک ۳کامنت
فالو:فالو:)♡
۱۴.۰k
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.