چند پارتی تئو
چند پارتی تئو..
_پارت دوم _
موضوع:بعد از جنگ
ا/ت ویو*
صبح با صدای زنگ خوردن گوشیم بیدار شدم بچه ها بودن که توی گپ کال داشتن منم جوین شدم....و شروع کردم به صحبت کردن..
همزمان که داشتم صبحت میکردم تختم رو درست کردم... آشپزخونه رفتم و بعد از خوردن قهوه و یکم کیک دیگه از کال اومدم بیرون..
حس میکنم هنوز با اینکه همیشه من میخواستم بعد از جنگ مهاجرت کنم یه چیزی کمه... موهام....موهام خیلی اذیتم میکنن...چندین ساله که بلند نگه شون داشتم و حالا....وقت کوتاه کردنه..
از کشو میز آرایشم قیچی ای برداشتم و مشغول کوتاه کردن شدم...
هرچقدر بیشتر کوتاه میکردم حس بهتری میگرفتم..
و بلاخره به کوتاهی مد نظرم رسیدم...
باید امروز کارم رو به عنوان یه دکتر شروع میکردم..
پس به سمت کمد لباس هام رفتم یه شلوار آبی بگ با یقه اسکی و یه کاپشن سفید پوشیدم و به سمت بیرون رفتم...
این چند وقت واقعا دلم میخواد هرکاری که دوست دارم رو انجام بدم..
ماشینم رو برداشتم سوار شدم و به سمت بیمارستان رفتم...
اینجا به نوع عجیبی خیابون ها و جاده ها خلوته....چی بهتر از این..
به بیمارستان رسیدم ماشینم رو پارک کردم و بعد از کلی دردسر لباس هامو پوشیدم و سریع پیش استادی که قرار بود اون بهمون پرونده مریض هارو بده رفتم...
یکم حرف زدم با بچه ها آشنا شدم و سمت اتاق مریض رفتم....
بعد از کلی ساعت کار بلاخره یکم وقت اوردم...
یه قهوه گرفتم و مشغول خوردن شدم و به دیوار تکیه دادم که یهو متوجه حظور یکی شدم..
:سلام..تازه اومدی اینجا
این پسره که امروز باهاش آشنا شدم پسری با قد بلند و موهای بور و چشمای رنگی بود که اصالتا روس بود
-اره تازه اومدم قبلا تو لندن بودم
:خوشبختم لیام هستم
دستش رو بلند کرد
-منم ا/ت هستم
لبخندی زدم که یهو پرسید
:میشه بپرسم چرا اومدی روسیه
هوففف.....بدترین سوال..هیچوقت نمیتونم لو بدم که من جادوگرم...هنوزم جادو دارم..ولی توی دکتری هیچوقت ازش استفاده نمیکنم...
-خب از بچگیم کشور مورد علاقم بود..
چند دقیقه گذشت و همینطوری غرق صبحت شدیم...و حتی آیدی اینستا هم رو هم گرفتیم..
داشتیم حرف میزدیم که یهو با داد استاد مواجه شدم انگار که یکی از بیمار ها چیزیش شده...
سریع همراه با استاد رفتم...
و مثل اینکه خیلی حالش بد بود.. بیماریش بد بود.. ولی بازم راه حلی وجود داشت.
که راه حل رو به استاد گفتم یکم فکر کرد...وحتی نگفت ایده خوبیه...فقط گفت سریع عمل میشه..
-میشه منم توی اتاق عمل بیام..
&نه فعلا نمیشه ولی نمیتونی عمل رو ببینی..
هوفف...بدتر از این نمیتوانست زدحال بزنه...
سریع به سمت اتاق عمل رفت..و همینطوری داشتم عمل رو میدیدم...
که یهو یاد تئو افتادم....
دیوانه بار دوستش دارم...
ولی بودن پیشش بهم آسیب میزنه...
الان واقعا منتظر اینم که برگرده پیشم...
_پارت دوم _
موضوع:بعد از جنگ
ا/ت ویو*
صبح با صدای زنگ خوردن گوشیم بیدار شدم بچه ها بودن که توی گپ کال داشتن منم جوین شدم....و شروع کردم به صحبت کردن..
همزمان که داشتم صبحت میکردم تختم رو درست کردم... آشپزخونه رفتم و بعد از خوردن قهوه و یکم کیک دیگه از کال اومدم بیرون..
حس میکنم هنوز با اینکه همیشه من میخواستم بعد از جنگ مهاجرت کنم یه چیزی کمه... موهام....موهام خیلی اذیتم میکنن...چندین ساله که بلند نگه شون داشتم و حالا....وقت کوتاه کردنه..
از کشو میز آرایشم قیچی ای برداشتم و مشغول کوتاه کردن شدم...
هرچقدر بیشتر کوتاه میکردم حس بهتری میگرفتم..
و بلاخره به کوتاهی مد نظرم رسیدم...
باید امروز کارم رو به عنوان یه دکتر شروع میکردم..
پس به سمت کمد لباس هام رفتم یه شلوار آبی بگ با یقه اسکی و یه کاپشن سفید پوشیدم و به سمت بیرون رفتم...
این چند وقت واقعا دلم میخواد هرکاری که دوست دارم رو انجام بدم..
ماشینم رو برداشتم سوار شدم و به سمت بیمارستان رفتم...
اینجا به نوع عجیبی خیابون ها و جاده ها خلوته....چی بهتر از این..
به بیمارستان رسیدم ماشینم رو پارک کردم و بعد از کلی دردسر لباس هامو پوشیدم و سریع پیش استادی که قرار بود اون بهمون پرونده مریض هارو بده رفتم...
یکم حرف زدم با بچه ها آشنا شدم و سمت اتاق مریض رفتم....
بعد از کلی ساعت کار بلاخره یکم وقت اوردم...
یه قهوه گرفتم و مشغول خوردن شدم و به دیوار تکیه دادم که یهو متوجه حظور یکی شدم..
:سلام..تازه اومدی اینجا
این پسره که امروز باهاش آشنا شدم پسری با قد بلند و موهای بور و چشمای رنگی بود که اصالتا روس بود
-اره تازه اومدم قبلا تو لندن بودم
:خوشبختم لیام هستم
دستش رو بلند کرد
-منم ا/ت هستم
لبخندی زدم که یهو پرسید
:میشه بپرسم چرا اومدی روسیه
هوففف.....بدترین سوال..هیچوقت نمیتونم لو بدم که من جادوگرم...هنوزم جادو دارم..ولی توی دکتری هیچوقت ازش استفاده نمیکنم...
-خب از بچگیم کشور مورد علاقم بود..
چند دقیقه گذشت و همینطوری غرق صبحت شدیم...و حتی آیدی اینستا هم رو هم گرفتیم..
داشتیم حرف میزدیم که یهو با داد استاد مواجه شدم انگار که یکی از بیمار ها چیزیش شده...
سریع همراه با استاد رفتم...
و مثل اینکه خیلی حالش بد بود.. بیماریش بد بود.. ولی بازم راه حلی وجود داشت.
که راه حل رو به استاد گفتم یکم فکر کرد...وحتی نگفت ایده خوبیه...فقط گفت سریع عمل میشه..
-میشه منم توی اتاق عمل بیام..
&نه فعلا نمیشه ولی نمیتونی عمل رو ببینی..
هوفف...بدتر از این نمیتوانست زدحال بزنه...
سریع به سمت اتاق عمل رفت..و همینطوری داشتم عمل رو میدیدم...
که یهو یاد تئو افتادم....
دیوانه بار دوستش دارم...
ولی بودن پیشش بهم آسیب میزنه...
الان واقعا منتظر اینم که برگرده پیشم...
- ۳.۲k
- ۰۱ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط