چند پارتی تئو
چند پارتی تئو...
_پارت سوم_
موضوع:بعد از جنگ
ا/ت ویو
انقدری به تئو فکر کردم که دیگه چشم هام به عمل توجه نمیکردند....
سریع چشم هامو مالوندم و حواسمو جمع کردم مثل اینکه راه حلم درست بود...و حالا تونستم با توصیه بهترین راه جون یک نفرو نجات بدم..
عمل تموم شد و همه بیرون رفتم رفتم بیرون و با برخورد دستی رو شونم مواجه شدم....
|کارت برای زنده نگه داشتنش عالی بود..فردا تو عمل بعدی میبینمت..
چی....باورم نمیشه که الان میتونم برم اتاق عمل...اصلا فکر نمیکردم که انقدر زود نتیجه بگیرممم...
خیلی خوشحال بودم سریع رفتم پیش لیام و بهش گفتم..
اون هم خوشحال شد..
امروز روز خیلی شلوغی بود..بیمار پشت بیمار..بعد از تموم شدن تایم کاری و عوض کردن لباس ها..سمت پارکینگ رفتم سوار ماشین شدم و سمت خونه رفتم..
چند ماه بعد*
تقریبا سه ماه از کار کردنم توی بیمارستان گذشته..تو این مدت...مرگ چندین نفر رو جلوی چشم هام دیدم..چندین بار بخاطر شر شدن رفتم آزمایشگاه...دوست های بیشتری پیدا کردم و...
امروز هم روز دیگه ای بود....از ماشین پیاده شدم و لباس هامو عوض کردم و برای گرفتن پرونده ها پیش استاد رفتم..
دوتا بیمار بودن که اونا هم کارشون تموم شد..و الان بیکار بودم..پس سمت رستوران رفتم با یکی از افرادی که اونجا کار میکرد صمیمی شدم.. داشتم کیک میخوردم که یهو با زنگ استاد مواجه شدم...
سریع رسیدیم و مثل اینکه...افرادی که توی پرواز لندن به مسکو بودن داخل پرواز از طریق یکی از افراد یه ویروس سمی پخش شده...که باعث تنگی نفس شدید میشه...(دوستان سرماخوردگی اینا نیست کلا از خودم گفتم🌝)
دونه دونه بیمار هارو به اتاق ها بردیم و با دیدن تخت بعدی انگار یه سطل آب سرد روی بدنم ریخته شد...اون...اون..تئو بود..چند لحظه حتی نمیتونستم تموم بخورم که با صدای یکی از بچه ها به خودم اومدم و سریع تخت رو جابه جا کردم...
توی اتاق رفتم و سریع مشغول چک کردن شدم...اگه دیر بشه..ممکنه کل بدنش نابود کنه...
بعد از کلی آزمایش ها و کار ها بلاخره فهمیدیم که نیاز به عمل داره...
سریع بچه ها برای عمل آمادش کردن و من...من...فقط داشتم گریه میکردم...اگه اون بمیره...همش بخاطر منه..سمت استاد رفتم و گفتم منم میام که بلند گفت نه...یه نه قاطعانه..اشک هام تموم نمیشدن..با بچه ها عمل رو دیدم... میشه گفت خوب داره پیش میره..اگه اون بمیره...منم میمیرم..
خوب بود تا وقتی که... ضربان قلبش منظم نبود...با دیدن این صحنه سریع افتادم....هم گریه...هم جیغ و داد...
چرا باید باهاش کات میکردم...اگه...اگه من نمیرفتم...الان این اتفاق ها نمیوفتاد..
همینطوری بچه ها داشتن منم جمع میکردن که...
(بچه ها متاسفانه جا نمیشه چهار پارتی میشه)
_پارت سوم_
موضوع:بعد از جنگ
ا/ت ویو
انقدری به تئو فکر کردم که دیگه چشم هام به عمل توجه نمیکردند....
سریع چشم هامو مالوندم و حواسمو جمع کردم مثل اینکه راه حلم درست بود...و حالا تونستم با توصیه بهترین راه جون یک نفرو نجات بدم..
عمل تموم شد و همه بیرون رفتم رفتم بیرون و با برخورد دستی رو شونم مواجه شدم....
|کارت برای زنده نگه داشتنش عالی بود..فردا تو عمل بعدی میبینمت..
چی....باورم نمیشه که الان میتونم برم اتاق عمل...اصلا فکر نمیکردم که انقدر زود نتیجه بگیرممم...
خیلی خوشحال بودم سریع رفتم پیش لیام و بهش گفتم..
اون هم خوشحال شد..
امروز روز خیلی شلوغی بود..بیمار پشت بیمار..بعد از تموم شدن تایم کاری و عوض کردن لباس ها..سمت پارکینگ رفتم سوار ماشین شدم و سمت خونه رفتم..
چند ماه بعد*
تقریبا سه ماه از کار کردنم توی بیمارستان گذشته..تو این مدت...مرگ چندین نفر رو جلوی چشم هام دیدم..چندین بار بخاطر شر شدن رفتم آزمایشگاه...دوست های بیشتری پیدا کردم و...
امروز هم روز دیگه ای بود....از ماشین پیاده شدم و لباس هامو عوض کردم و برای گرفتن پرونده ها پیش استاد رفتم..
دوتا بیمار بودن که اونا هم کارشون تموم شد..و الان بیکار بودم..پس سمت رستوران رفتم با یکی از افرادی که اونجا کار میکرد صمیمی شدم.. داشتم کیک میخوردم که یهو با زنگ استاد مواجه شدم...
سریع رسیدیم و مثل اینکه...افرادی که توی پرواز لندن به مسکو بودن داخل پرواز از طریق یکی از افراد یه ویروس سمی پخش شده...که باعث تنگی نفس شدید میشه...(دوستان سرماخوردگی اینا نیست کلا از خودم گفتم🌝)
دونه دونه بیمار هارو به اتاق ها بردیم و با دیدن تخت بعدی انگار یه سطل آب سرد روی بدنم ریخته شد...اون...اون..تئو بود..چند لحظه حتی نمیتونستم تموم بخورم که با صدای یکی از بچه ها به خودم اومدم و سریع تخت رو جابه جا کردم...
توی اتاق رفتم و سریع مشغول چک کردن شدم...اگه دیر بشه..ممکنه کل بدنش نابود کنه...
بعد از کلی آزمایش ها و کار ها بلاخره فهمیدیم که نیاز به عمل داره...
سریع بچه ها برای عمل آمادش کردن و من...من...فقط داشتم گریه میکردم...اگه اون بمیره...همش بخاطر منه..سمت استاد رفتم و گفتم منم میام که بلند گفت نه...یه نه قاطعانه..اشک هام تموم نمیشدن..با بچه ها عمل رو دیدم... میشه گفت خوب داره پیش میره..اگه اون بمیره...منم میمیرم..
خوب بود تا وقتی که... ضربان قلبش منظم نبود...با دیدن این صحنه سریع افتادم....هم گریه...هم جیغ و داد...
چرا باید باهاش کات میکردم...اگه...اگه من نمیرفتم...الان این اتفاق ها نمیوفتاد..
همینطوری بچه ها داشتن منم جمع میکردن که...
(بچه ها متاسفانه جا نمیشه چهار پارتی میشه)
- ۲.۹k
- ۰۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط