چند پارتی تئو
چند پارتی تئو...
_پارت چهار_
موضوع:بعد از جنگ
یهو به خودم اومدم جلومو دیدم و فهمیدم که کم کم ضربان قلبش داره درست میشه..اون باید زنده میموند...
ما قول دادیم اگه بمیریم هم باهم میمیریم..اروم یه گوشه نشستم و همینطوری داشتم پوست لبم رو میکندم..چند ساعتی گذشت و بلاخره عمل تموم شد..عمل در ریسکی بود..
بعد از اینکه به یکی از اتاق ها منتقل شد از استاد اجازه گرفتم که من پیشش بمونم و حواسم باشه..
چند ساعت بعد*
تئو ویو*
آخرین چیزی که دیدم دکترا بودن.. نفسم نمیومد..فکر نمیکردم زنده بمونم..ولی الان... زندم.. شاید بتونم که ا/ت رو ببینم..اینجا باید یه دکتری چیزی باشه..آروم پاشدم و دور و برو نگاه کردم..که یهو یه دکتر رو با ظرف غذا دیدم..چی...اون..اون..ا/ت بود..باورم نمیشه..
ا/ت ویو *
سمت تئو رفتم غذاشو گذاشتم و گفتم..
-راجب به اون اتفاق توی هواپیما یه ویروس پخش شده بود و الان اینجایی...خواستم بگم که....بک بزنیم..من بدون تو نمیتونم..
و بلاخره حرف هامو زدم انگار باری از روی شونه هام برداشته شد...شمار بارهایی که تمرین کردم اینو بگم از دستم در رفته...
+من برای دیدن تو اومدم..فکر میکنی بک نمیزنم..
با شنیدن این حرف لبخندی زدم
-غذا رو از رستوران گرفتم میدونستم غذای اینجا رو دوست نداری تا یه هفته هم اینجا بستری بعد میریم خونه من..
+نمیشه زودتر بریم
-نخیرم
اون شب درباره همه چی با تئو حرف زدم تک تک چیز هارو تعریف کردم..باهم راه رفتیم... رقصیدیم..گریه کردیم و...
وقتی که با اونم واقعا حالم خوبه امشب هم خونه نرفتم و شب کنارش خوابیدم..
یک هفته بعد*
یک هفته تموم شد و الان با تئو در حال قدم زدن توی بیرونیم..برگشتن بهش..بهترین کاری بود که میتونستم انجام بدم..
و الان واقعا حالم خوبه...
فکر کنم بدترین چیزیه که نوشتمممممممممم
_پارت چهار_
موضوع:بعد از جنگ
یهو به خودم اومدم جلومو دیدم و فهمیدم که کم کم ضربان قلبش داره درست میشه..اون باید زنده میموند...
ما قول دادیم اگه بمیریم هم باهم میمیریم..اروم یه گوشه نشستم و همینطوری داشتم پوست لبم رو میکندم..چند ساعتی گذشت و بلاخره عمل تموم شد..عمل در ریسکی بود..
بعد از اینکه به یکی از اتاق ها منتقل شد از استاد اجازه گرفتم که من پیشش بمونم و حواسم باشه..
چند ساعت بعد*
تئو ویو*
آخرین چیزی که دیدم دکترا بودن.. نفسم نمیومد..فکر نمیکردم زنده بمونم..ولی الان... زندم.. شاید بتونم که ا/ت رو ببینم..اینجا باید یه دکتری چیزی باشه..آروم پاشدم و دور و برو نگاه کردم..که یهو یه دکتر رو با ظرف غذا دیدم..چی...اون..اون..ا/ت بود..باورم نمیشه..
ا/ت ویو *
سمت تئو رفتم غذاشو گذاشتم و گفتم..
-راجب به اون اتفاق توی هواپیما یه ویروس پخش شده بود و الان اینجایی...خواستم بگم که....بک بزنیم..من بدون تو نمیتونم..
و بلاخره حرف هامو زدم انگار باری از روی شونه هام برداشته شد...شمار بارهایی که تمرین کردم اینو بگم از دستم در رفته...
+من برای دیدن تو اومدم..فکر میکنی بک نمیزنم..
با شنیدن این حرف لبخندی زدم
-غذا رو از رستوران گرفتم میدونستم غذای اینجا رو دوست نداری تا یه هفته هم اینجا بستری بعد میریم خونه من..
+نمیشه زودتر بریم
-نخیرم
اون شب درباره همه چی با تئو حرف زدم تک تک چیز هارو تعریف کردم..باهم راه رفتیم... رقصیدیم..گریه کردیم و...
وقتی که با اونم واقعا حالم خوبه امشب هم خونه نرفتم و شب کنارش خوابیدم..
یک هفته بعد*
یک هفته تموم شد و الان با تئو در حال قدم زدن توی بیرونیم..برگشتن بهش..بهترین کاری بود که میتونستم انجام بدم..
و الان واقعا حالم خوبه...
فکر کنم بدترین چیزیه که نوشتمممممممممم
- ۳.۷k
- ۰۴ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط