armyaa is talking

army_aa is talking:

📜: سطر اول داستان ما.... (پارت آخر)

Part 24 (END)

دیگه چیزی در من جمع نشده بود که بخوام نگهش دارم.
همه‌چیز از قبل ترک برداشته بود و آن شب فقط لحظه‌ای بود که دیگر نتوانستم خودم را سرپا نگه دارم. رفتم جایی که خلوت‌تر بود، جایی که صدای آدم‌ها کمتر می‌آمد و فکر می‌کردم شاید بتوانم چند دقیقه فقط نفس بکشم.
نشستم و شروع کردم به نوشتن.
نه یک پیام، نه دو تا.
یکی پشتِ یکی.
حرف‌هایی که مدت‌ها نگه داشته بودم، بی‌وقفه می‌آمدند.
از دوست داشتنم نوشتم، از این‌که هنوز دوستش دارم، از این‌که اگر خسته‌ام تقصیر او نیست، از این‌که ببخشد اگر سنگین شدم، اگر عقب رفتم، اگر کم آوردم. نوشتم که دلم می‌خواست آرام باشد، حتی اگر کنار من نباشد. نوشتم که نمی‌دانم درست فکر می‌کنم یا نه، فقط می‌دانم دیگر توان ندارم.
وقتی پیام‌ها تمام شدند، دستم می‌لرزید.
گوشی را کنار گذاشتم و همان‌جا بود که بدنم شروع کرد به از هم پاشیدن.
اول نفس‌هایم نامنظم شد.
انگار هر دم کم می‌آمد.
قلبم تند می‌زد، نه از هیجان، از فشار.
فکرها هجوم آوردند، هم‌زمان، بی‌وقفه.
صداها بلندتر شدند.
سرم گیج رفت.
سعی کردم بایستم، اما پاهایم سست شد.
زانوهایم خم شد و روی زمین افتادم.
نه آرام، نه ناگهانی؛
مثل کسی که دیگر نمی‌تواند وزن خودش را تحمل کند.
گریه آمد.
شدید، بی‌وقفه، نفس‌گیر.
گریه‌ای که از تهِ خستگی می‌آمد، نه فقط از غم.
دردی در سینه‌ام پیچید که اسمش را نمی‌دانستم.
نه دقیقاً درد فیزیکی،
نه فقط احساس.
چیزی بین این دو.
چشم‌هایم تار می‌دید.
دیوارها ثابت نبودند.
زمان کش می‌آمد.
صدای نفس‌های خودم را می‌شنیدم، اما انگار از دور.
و بعد، یک حس عجیب آمد.
نه ترسناک، نه آرام‌بخش.
فقط عجیب.
انگار ارتباطم با بدنم قطع شده بود.
سینه‌ام را حس نمی‌کردم.
نه این‌که چیزی نباشد،
بلکه انگار دیگر به آن دسترسی نداشتم.
دستم را روی قلبم گذاشتم،
اما حسش نمی‌کردم.
نه ضربان واضحی،
نه گرمای آشنا.
فقط یک کرختی سنگین،
مثل وقتی عضوی از بدنت برای لحظه‌ای خواب می‌رود.
گریه آرام‌تر شد،
نه چون حالم بهتر شد،
بلکه چون دیگر انرژی‌ای برایش نمانده بود.
بدنم خسته‌تر از آن بود که واکنش نشان بدهد.
فقط افتاده بودم،
چشم‌ها نیمه‌باز،
ذهن شلوغ،
بدن خاموش.
آن‌جا فهمیدم این تهِ توان من است.
نه پایان زندگی،
بلکه پایان جنگیدنِ بی‌وقفه.
بدنم قبل از ذهنم گفته بود: «دیگه بسه.»
نمی‌دانم چقدر گذشت.
زمان معنی‌اش را از دست داده بود.
فقط می‌دانستم هنوز نفس می‌کشم،
حتی اگر حسش نکنم.
هنوز هستم،
حتی اگر هیچ‌چیز درونم شبیه قبل نباشد.
و آن شب،
داستان ما این‌طور تمام شد:
بدون جواب،
بدون تصمیم،
بدون آرامش.
فقط با من،
افتاده روی زمین،
خسته،
شکسته،
و مرده.
مرده ی واقعی؛ مرده ای که دیگر قلبش نمیزد....
دیدگاه ها (۰)

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 23فشار از جا...

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 22هرچه جلوتر...

موسیقی

ان هنگام که تو تمام بودن من را در چمدان فراموشی گذاشتی و با ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط