armyaa is talking

army_aa is talking:

📜: سطر اول داستان ما....
Part 23

فشار از جایی شروع شد که ربطی به او نداشت.
خانواده.
مشکلاتی که مدام روی هم می‌ریختند.
حرف‌ها، توقع‌ها، محدودیت‌ها، بحث‌ها.
انگار هیچ‌چیز در خانه قرار نبود آرام بماند.
سعی کردم تحمل کنم.
مثل همیشه.
ساکت بمانم،
خودم را جمع‌وجور کنم،
نشان ندهم چقدر خسته‌ام.
اما یک روز، بدنم زودتر از ذهنم تسلیم شد.
نفس کشیدن سخت شد.
قلبم تند می‌زد.
دست‌هایم می‌لرزید.
انگار هوا کم آمده بود و هیچ‌چیزی سر جایش نبود.
نمی‌توانستم تمرکز کنم.
صداها بلندتر از حد معمول بودند.
فکرها هجوم می‌آوردند.
نه یک فکر مشخص؛
همه‌چیز با هم.
نشستم.
بعد دراز کشیدم.
بعد فقط چشم‌هایم را بستم و سعی کردم نفس بکشم.
ولی بدنم گوش نمی‌داد.
آن لحظه فهمیدم دیگر نمی‌توانم ادامه بدهم به این شکل.
نه قوی بودن،
نه تحمل کردن،
نه وانمود کردن که همه‌چیز تحت کنترله.
دلم می‌خواست از همه دور باشم.
نه از روی قهر،
نه از روی بی‌محبتی.
فقط نیاز داشتم صداها خاموش شوند.
آدم‌ها کمتر شوند.
فشار کمتر شود.
حتی او.
حتی کسی که دوستش داشتم.
چون وقتی آدم در حال فرو ریختن است،
نمی‌داند چطور همزمان رابطه را هم نگه دارد.
آن شب به این نتیجه رسیدم که اگر قرار است بمانم،
باید اول خودم را نجات بدهم از این شلوغی.
حتی اگر به معنای فاصله گرفتن باشد.
حتی اگر سخت باشد.
و این،
شروع دوره‌ای بود که
بیشتر از همیشه
تنها شدم.
دیدگاه ها (۰)

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما.... (پارت آخر)Part 2...

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 22هرچه جلوتر...

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 21شروع دوبار...

روش من..

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط