اشک حسرت پارت۳۴
#اشک حسرت #پارت۳۴
سعید :
نگاهم به سقف اتاق بودوخیالم کجاها رو که سیر نمی کرد داشتم با خودم ودلم حساب کتاب می کردم
تو دوسش داری سعید ؟ جواب دلم رو چی می دادم اگه ازش خوشم نمیومد وبهش حسی نداشتم که باهاش حرف نمی زدم
آیا کارم درست بود با این همه گرفتاری کشیدن پای آسمان به زندگیم بودن اون چی رو می تونست عوض کنه اون پشیمون نمی شد یه جوری یه حس بد اومد سراغم می تونستم صبر کنم تا اول مشکلاتم حل بشه بعد با آسمان حرف می زدم ولی دلیل این حال خوبم چی بود یه احساس سبکی که تا حالا تجربه نکرده بودم یه حس نیاز که نمی تونستم سرکوبش کنم باید با آسمان حرف می زدم ولی از همه بدتر فکر آیدین بود که داشت دیونه ام می کرد اگه اون آسمان رو دوست داشته باشه چی
- داداش
متعجب برگشتم وسهیل رو نگاه کردم
- جونم داداش
سهیل : خوبی ساعت سه شبه هنوز بیداری
- واقعا
ساعت رو نگاه کردم ومتعجب گفتم : متوجه نشدم یکم فکرم مشغول بود
سهیل : بهتره بخوابی فردا باید بری سر کار
- سهیل کارای بورسیه چی شد ؟
سهیل : درسته داداش تو نگران نباش آخر ماه راهی میشم اگه خدا بخواد
- انشالا
سهیل : ممنون داداش جبران می کنم برات
- همینکه تو موفق باشی برای من جبران شده است
سهیل : شب بخیر
با رفتنش چراغ رو خاموش کردم وسعی کردم بخوابم ولی ازدحام افکارم همچنین اجازه ای رو نمی داد
- داداش داداش ...
چشام باز کردم ومتعجب هدیه رو نگاه کردم
هدیه : داداش می دونی ساعت چنده
ساعت رو نگاه کردم از نه صبح گذشته بود
- وااای چرا انقدر خوابیدم
هدیه : داداش خیلی بد شد به کارت نمی رسی
- نه عزیزم امروز نمیرم سر کار خیلی هم خستم خونه می مونم
هدیه : چه خوب
- مادر رو نبردی هنوز ؟
هدیه : الان می خواستیم بریم اومدم پول بردارم دیدم خوابی
- بردار
بلند شدم وحوله ام رو برداشتم ورفتم حمام خوابم پریده بود مادر وهدیه رفته بودن وخبری ازشون نبود
سعید :
نگاهم به سقف اتاق بودوخیالم کجاها رو که سیر نمی کرد داشتم با خودم ودلم حساب کتاب می کردم
تو دوسش داری سعید ؟ جواب دلم رو چی می دادم اگه ازش خوشم نمیومد وبهش حسی نداشتم که باهاش حرف نمی زدم
آیا کارم درست بود با این همه گرفتاری کشیدن پای آسمان به زندگیم بودن اون چی رو می تونست عوض کنه اون پشیمون نمی شد یه جوری یه حس بد اومد سراغم می تونستم صبر کنم تا اول مشکلاتم حل بشه بعد با آسمان حرف می زدم ولی دلیل این حال خوبم چی بود یه احساس سبکی که تا حالا تجربه نکرده بودم یه حس نیاز که نمی تونستم سرکوبش کنم باید با آسمان حرف می زدم ولی از همه بدتر فکر آیدین بود که داشت دیونه ام می کرد اگه اون آسمان رو دوست داشته باشه چی
- داداش
متعجب برگشتم وسهیل رو نگاه کردم
- جونم داداش
سهیل : خوبی ساعت سه شبه هنوز بیداری
- واقعا
ساعت رو نگاه کردم ومتعجب گفتم : متوجه نشدم یکم فکرم مشغول بود
سهیل : بهتره بخوابی فردا باید بری سر کار
- سهیل کارای بورسیه چی شد ؟
سهیل : درسته داداش تو نگران نباش آخر ماه راهی میشم اگه خدا بخواد
- انشالا
سهیل : ممنون داداش جبران می کنم برات
- همینکه تو موفق باشی برای من جبران شده است
سهیل : شب بخیر
با رفتنش چراغ رو خاموش کردم وسعی کردم بخوابم ولی ازدحام افکارم همچنین اجازه ای رو نمی داد
- داداش داداش ...
چشام باز کردم ومتعجب هدیه رو نگاه کردم
هدیه : داداش می دونی ساعت چنده
ساعت رو نگاه کردم از نه صبح گذشته بود
- وااای چرا انقدر خوابیدم
هدیه : داداش خیلی بد شد به کارت نمی رسی
- نه عزیزم امروز نمیرم سر کار خیلی هم خستم خونه می مونم
هدیه : چه خوب
- مادر رو نبردی هنوز ؟
هدیه : الان می خواستیم بریم اومدم پول بردارم دیدم خوابی
- بردار
بلند شدم وحوله ام رو برداشتم ورفتم حمام خوابم پریده بود مادر وهدیه رفته بودن وخبری ازشون نبود
۱۸.۹k
۱۱ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.